تون و جزین سرزمین نیاکان

خاطرات نیاکان
تون و جزین سرزمین نیاکان

زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست ...

بایگانی

آخرین نظرات

آخرین مطالب

۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

آن روزهای به یاد ماندنی با همه ی کم  بود ها و سادگی ها  یش زیبا بود سال های (یکهزارو سیصد چهل شمسی ...)پنج شش سال بیشتر نداشتم اواخر بهار که می شد آب و آبادی سر سبزی و نشاط در جمع کوچک آبادی چاه قند شیخ موج میزد ... با با بزرگ آقا سید ابراهیم اما مثل اینکه گمشده ای داشت ... حدود چهل سال پیش همراه پسر عمو یش در تحصیل علم ودر سفر به مشهد الرضا ازگزین که روز و شبها در راه بودند و  مشقت ها و سختی هایی که تحمل کرده بود و حالا با یک سکوت معنی دار و گاه گاهی زیر لب خوانی اشعار حافظ کوهی از تجربه و استقامت وخاطرات تلخ و شیرین   را نشان می داد... کمی بعد از استخر آب ساختمانی از گل و کاهگلی و پشت به استخر آب در یک ردیف محل سکونت ما بود از بالا به پایین و پشت به استخر آب کنار هم چیده شده بود ابتدا یک اطاق گنبدی با درب چوبی که پشت به محل خروجی آب از استخر (جالو ) داشت و یک ورودی چوبی  ( دو در )با قفل و کلون که مدیریت آن با مادر بزرگ (بی بی خدیجه)بود ودر اصل انبار خوراکی ها و ظرف و ظروف بود  کیسه ها و سبد ها  ی پارچه ای و چرمی و سفال از دیوار اطاق آ ویزان بود که  خوراکی های خوشمزه ای یادم هست مادر بزرگ  از آنها به من    می داد یک صندوق چوبی در  دار و پایه بلند که داخل آن نان داشت در ابتدای خانه سمت   چپ و پشت در قرار داشت نان های خوشمزه و تازه ای که معمولا هر سه روز یک بار در تنور پخته می شد داخل همین صندوقچه ی پایه دار بود بعد از اطاق یک ایوان یا صوفه بود در حدود شش در چهار متر که در انتهای آن آغال بره ای بود که فقط دو سوراخ به اندازه ی بیرون آوردن سر بره و بزغاله وجود داشت ...بعد از این ایوان یک اطاق بود باز هم در حد همان شش در چهار متر که نشیمن بود ... پدر بزرگ همیشه داخل آن می خوابید و استراحت می کرد ...هر وقت به سراغ پدر بزرگ آقا سید ابراهیم می رفتم  مخصوصا در اوایل شب که چراغ گرد سوز یا همان لام پا روشن بود و کتابی در دست داشت و عینکی بر چشم در حال مطالعه بود ... غروب که می شد در همین جلو صوفه و ایوان رخت خواب ها پهن بود و ما در کنار مادر بزرگ و مادر به ردیف در رخت خواب ها دراز می کشیدیم و چشممان به ستاره های آسمان بودکه به ما چشمک می زدند  و صدای باد که برگ درخت جوان سپیدار را به صدا در می اورد ... ستار گان در آسمان چشمک می زدند و در بالای سر ما در کنار ایوان چراغ سیمی تا صبح روشن بود و با نور کم خود سو سو می زد در مقابل مان چهار درخت گوجه سبز که شکل سرو های خمره ای داشت درمقابل همین ردیف ساختمان کاه گلی  که وصف کردم به ردیف ایستاده بودند و جلوه می کردند  میوه های سرخ و زرد و قهوای اشان تا آخر تابستان ماندگار بود ... ادامه دارد 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۶ ، ۱۹:۰۴
سیدمحمود بخشایش