تون و جزین سرزمین نیاکان

خاطرات نیاکان
تون و جزین سرزمین نیاکان

زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست ...

بایگانی

آخرین نظرات

آخرین مطالب

۱ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

آن روز ها هر وقت که از دبستان نجفی کلاس ظهر تما م می شد و من راهی خانه می شدم نزدیک ترین راه همین مسجد جامع بود از دبستان که خارج می شدم در جهت پایین و سمت چپ پیاده رو  به طرف مسجد جامع بود باید چند مغازه و یک کوچه ی بن بست در کنار اداره ی پست را رد می کردم تا به در ورودی مسجد جامع که به خیابان باز می شد می رسیدم هم می توانستم از همین در مسجد وارد شوم و آن طرف از در بازار بروم و   هم می توانستم پیاده رو را ادامه بدهم و به کوچه ی پشت ایوان بزرگ مسجد برسم و از آن جا چشمم به ایوان بزرگ ورودی کاروان سرا ی جوادی در انتهای همین کوچه بود که به اول  ایوان کاروان سرا در انتهای کوچه پشت ایوان مسجد می رسیدم داخل گودی و میدان گاه کاروانسرا شتر ها خوابیده مشغول خوردن بودند دور تا دور کاروانسرا سکوی بلند داشت که در چهار طرف پیاده رو حدود سه متر بود و اطاق ها ی رو به میدانگاهی به مسافران و کاروان یان داده می شد  همین ایوان ورودی کاروان سرا در کوچه ی پشت مسجد جامع را اگر حدود دویست قدم طی می کردم  سمت چپ ورودی کاروانسرا به بازار بود و اولین دکان سمت راست آقای محبی بود که .>>گندم و جو ومانند آن را فروشندگی می کرد   .. اما چون نزدیک اذان ظهر بود من مثل خیلی از آدم بزرگ ها که برای نماز ظهر وارد مسجد می شدند  از همین در خیابان وارد مسجد می شدم و آن طرف مسجد از در ب بازار خارج می شدم و   وارد بازار می شدم تا به میدان بازار برسم بیشتر از دویست متر راه بود تا به میدان بازار برسم  و دو طرف مغازه های مختلف و گوناگون صف کشیده بودنداز چراغ سازی گرفته که بند دل همین سمت راست ایوان ورودی به مسجد بود تا نمد مالی و پارچه فروشی وکفاشی وفروش گندم و جو و غیره ... من راهم تا خانه بسیار دور بود یک دانش آموز سال سوم دبستان در سال (یک هزار و سیصد و چهل و چهار شمسی ... ) وارد میدان بازار که می شدم یک درخت کاج تناور سایه اش راروی زمین انداخته بود همین سمت راست بازار این میدان پنج کوچه داشت که بزرگ آن یکی همین بود که من از درب مسجد آمدم و دیگری جهت بالا که به چهار سو می رفت و محله ی میدان  و  خیابان بزرگی بود و دو طرف آن مغازه های آبرو مندی داشت و درب چند منزل بزرگ هم به همین راسته باز می شد مثل خانه ی (حاجی میر کلان ) یک کوچه ی باریک هم  در آن سمت همین راسته ی بالا بود که داخل آن هم چند مغازه بود مثل آهن گری آقای اخگری ... آن کوچه هم با یکی دو پیچ به همان کوچه ی معروف (میامره ) راه داشت کوچه ی بعدی به طرف مزار می رفت که بزرگ بود و در پایین همین میدان قرار داشت و بعد همان درخت کاج بزرگ    کوچه ی دیگر که بزرگ هم نبود و از کنار یک  حمام متروکه می گذشت راه من به طرف خانه بود یک پیچ نیم دایره من را به راسته ی کوچه ای می رساند که انتهای آن  کوچه را که نزدیک به یک کیلو متر بود و راست و مستقیم ادامه داشت و باید می رفتم  خانه بود  و این کوچه بزرگ راست و طولانی انتهای آن به مسجد کوشک می رسید  و من در طول همین را  ه بار ها کربلایی حسین را دیده بودم که کوزه در دست از آن طرف می آمد و من به آرامی از کنارش می گذشتم  کربلایی حسین سقا ی تشنگان روز های گرم محرم در تابستان هم بود کربلایی حسین رابیشتر قدیمی های شهر می شناختند دل مهربانی داشت  همه ی آب انبار های محله ی بازار و این راسته ی کوچه یی که من می رفتم و در انتهای آن دو آب انبار بزرگ بودراه پله های زیا د آن با پاهای استوار کربلایی حسین آشنا  بودحتی امروز هم اگر با قدیمی های شهر دوس داشتنی مان هم کلام شویم همه او را با کوزه ای در دست و سری که همیشه می جنبید  می شناسند  دل مهربان و بی کینه ی کربلایی حسین جاودانه مانده است و  ضرب المثل معروف و آشنایی که همه  در رفتار و کنش او به یاد دارند   ای ن صفت به دیگران خدمت کردن و خود را فراموش کردن اندیشه می کنند و به خاطر خواهند داشت   و کربلایی چکو  همان کربلایی حسین در یاد ها خواهد ماند ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۰۰ ، ۲۳:۰۱
سیدمحمود بخشایش