تون و جزین سرزمین نیاکان

خاطرات نیاکان
تون و جزین سرزمین نیاکان

زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست ...

بایگانی

آخرین نظرات

آخرین مطالب

۱ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

(ساربان قافله ی عمر )کا روان حیات انسان ها را چه زیبا و خاطره آفرین دارد راه می برد وقتی از آن دور ها چشم را همراه با خاطرات به گردش در می آوریم ... وقتی از قدم به قدم لحظه های دور در طبیعت دشت و روستا و شهر خاطره هایمان سر بالایی ها و سرازیری ها و پستی ها و بلندی ها ی راه را گذر می دهیم ... می بینیم ... حس می کنیم و درک می کنیم که روزی روزگاری در این گردش روزگار برای همه ی ما بهاری بوده است ...تابستانی ... و خزان و زمستان ... حتی همان هایی را که گمانشا ن را نداشتیم... و این در طبیعت اراده ی پروردگار بزرگ مان هست  که انسان ها هم همانند طبیعت  باشند زندگی شان را می گویم   ... بار ها در کتاب مقدس خود برای مان یاد آور شده است ... زمان موعود را فقط خودش می داند و بس ...و این ما هستیم که در باور هایمان نمی گنجد ...شاید ...شاید الان که دارم این کلمه ها و جمله ها رابه آرامی از ذهن بیان می کنم لحظه ای دیگر نوبت من با  شد ...  هما ن وقت که در سایه سار درختان بلند توت بخارایی کوچه باغ های چاه قند (خوش )آرام و بی خیال به طرف درخت سپیدار و شاه توت می رفتیم ...زمانی که قرار گذاشته بودیم با پیشنهاد خودش در صحن خانه ی گزین در یک روز اوایل خرداد ماه پیاده راهی چاه قند شیخ شویم راستی که چه خاطره آفرین بود لحظه لحظه ی سر بالایی به طرف چاه قند... و به کوچه باغ که رسیدیم از همان دم دهانه نسیم خنک درختان و جوی آب بود و چهره های چون لبو سرخ شده ی ما بر اثر آفتاب که داشتیم یک فرسخ راه را در گرمای آفتاب می آمدیم تا اینجا که (دم دهانه ) است   ...  آن روز ها تصورچنین روز هایی را نداشتیم که دیدار مان به دنیایی دیگر باشد و یا همان هایی هم که هستیم دریغ از یک احوال پرسی ...  یا همان روز های دوری که با هزار آرزو و امید جاده خاکی را با ماشین صادق خان طی می کرد تا در فردوس آن سال های دور(آغازین دهه چهل ) به کلاس دبیرستان برود   ... آن  روزی که موتورسبز کوچک سوروکی ش خاله جان را از آن بالا های کوچه باغ چاه قند کمال تا نزدیکی برج (ک وک) گیر رساند تا آن جا خاله جان بی بی عزت سوار ماشین پیکان شود ... چه شب های آرامی که در مهتاب شب های چاه قند شیخ بالای استخر سر و صدای کودکانه ی مان بزرگ تر ها را خبر نکرد وچه خاطراتی که با خودمان در آن شب های ماه رمضان در آن آبادی کوچک چاه قند از خودمان به جای نگذاشتیم  ...آن سال های دور قبل از زلزله ی فردوس ...من که شش یا هفت سال بیشتر نداشتم و به پر و پای والده می پیچیدم و او ... والده بود که مثل همیشه با غیض و جدیت ی که داشت برا ی او (آآقا رضا) درد و دل می کرد آقا رضا پسر خواهر ش بود ...و اولین نوه آقا سید ابراهیم و بی بی خدیجه...اولین فرزند از این سه خواهر  و حالا داشت در دبیرستان تحصیل می کرد  ازگزین آمده بودند خودش باقر آقا  مهدی آقا و دبیرستان را در فردوس قبل از زلزله ی سال چهل و هفت در س می خواندند ... سر آخر هم برای همین سنگینی ها و سختی های روحی و روانی که برای خودش داشت (مادرم را می گویم ) خیلی زودتر از آنکه انتظارش می رفت بچه های کوچکش را بی سر پناه گذاشت و رفت پیش خدا مادر مان را می گویم     ...آقا رضا بین ما بچه ها بزرگتر مان بود ...بزرگتر بین نوه های آقا سید ابراهیم فرزند آقا سید هدایت ... و آن روزهای دور ... فردوس قبل از زلزله سال های یک هزار و سیصد و چهل و یک  شمسی ...از گزین برای تحصیل در دبیرستان به فردوس می آمدند ... و مادر که به او (بی بی ) می گفتیم بار ها و بار ها دیده بودم  آن سالهای دور قبل از زلزله وقتی در دنیای کودکانه ا م در  حیاط خانه ی فردوس مثل یک جوجه ی کوچک دور و بر والده می گشتم همین آقا رضا بود که مادر گرم سخن با او بود   ...همان سال هایی که آقا رضا سال های آخر تحصیل دبیرستان را در فردوس می گذراند و آقا رضا سال های سال بعد از ان خاطرات پیش ما ماند و برای ما صبورانه مثل یک برادر بزرگ و حتی یک  پدر  نقش آفرینی کرد  با او آرامش داشتیم   ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۳۷
سیدمحمود بخشایش