تون و جزین سرزمین نیاکان

خاطرات نیاکان
تون و جزین سرزمین نیاکان

زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست ...

بایگانی

آخرین نظرات

آخرین مطالب

۳ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

تابستان سال یک هزار و سیصد و چهل هفت از نیمه رد شده بود ...یادم هست فردوس بودم و پدر در شهربانی  نزدیک فلکه ی بالا افسر نگهبان بود راه فلکه ی بالا را تا خانه  در این چند روز آخر  امرداد ماه رفته بودم و آمده بودم مثل اینکه چیزی را گم کرده باشم    راه نزدیک نبودو من با دوازده سال که از خدا عمر گرفته بودم برای خودم از پنجره ی خاص به اطراف نگاه می کردم  مغازه های دو طرف خیابان  که بیشتر ایوان نیم دایره داشتند آدم هایی که در پیاده رو راه خودشان را می رفتند و یا در داخل دکان ها به گفتگو مشغول بودند  ودرب های چوبی دکان ها و بیشتر دکان ها صاحبان ش روی چهار پایه ای نشسته بودند و  پیاده رو آجر های چها ر گوش داشت وپا ک و تمیز

... در جایی دیگر گفتم فردوس بود و یک خیابان آسفالته که پایین آن فلکه ای بود که به طرف طبس میرفت و در بالای این خیابان هم یک فلکه  بود که سمت چپ  که خالا خیابان انقلاب نام دارد یک جاده ی خاکی به طرف مشهد الرضا  و آن روزها همه زمین کشاورزی بود و راهی که به طرف (گازرگاه )می رفتیم محل ظاهر شدن ّقنات آب  خداوندی   و آنجا (که حالا  پنجراه نزدیک فلکه ی سینما است و آن زمان همه زمین کشاورزی بود  ) وآنجا  خروجی شهر به طرف مشهد بود... کمی پایین تر از همین فلکه ی بالا خیابان آسفالته  شهربانی محل کار پدربود مقابل همین شهربانی آن طرف خیابان خیاطی آقای پیشاهنگ بودپایین تر یک کوچه که باغ رضوان کنار  آن قرار داشت وهم اکنون دارد این طرف شهربانی بعدش یک کوچه بود و بعد نرده های زیبایی که دیواره ی اداره ی ثبت را نشان می داد و اداره ی ثبت مقابل ش آن طرف باغ رضوان بود که الان هم هست   یک فضای زیبای داخل اداره که آخرش ساختمان اداره ثیت بوددیوار به دیوار همین اداره ی ثبت بانک ملی بود و پشت نرده های بانک ملی فضای باز قرار داشت و بعد از آن ساختمان بانک ملی که همسایه ی دیوار به دیواراداره ی ثبت بود ... در هر جهت از دو   طرف این خیابان به طرف پایین که می رفتم  یک پیاده رو حدود سه متری داشت  که آجر فرش بود با آجر های چهار گوش در دو طرف خیابان  بیشتر مغازه ها در کنار هم ردیف بودند و به طرف پایین همین گونه ادامه داشت آن پایین تر   یکی از فروشگاه ها  که زیاد هم از عمرش نمی گذشت و به سبک و سیاق جدید بود  مقابل درب دبستان نجفی آن طرف خیابان رو بروی دبستان یک کوچه بود سمت راست و بالای کوچه اداره ی برق و اولین موتور برق فردوس بود وطرف پایین کوچه در حاشیه ی خیابان آسفالت  یک فروشگاه  با   نام (ستاره ی آبی )و خوراکی های آن همیشه نظرم را به سوی آن می کشید این ها و همه ی آنچه از دکان ها  در دو سوی این خیابان بود وحتی پایین تر بعد از مسجد جامع وکوچه ی پشت ایوان قبله ی مسجد جامع و انتهای همین کوچه  کاروا ن سرایی که سر راه من بودو  شتر هایی که در وسط (میدان گاهی ) کاروان سرای جوادی در کوچه ی پشتی مسجد جامع داشتند نشسته استراحت می کردند و...   همه ی آن چه بود  که شاید با تماشای آنها در رفت و آمد به خانه من را سرگرم کند و جای خالی ما در را در خانه احساس نکنم  عمه ثریا آمده بود که شاید بتواند جای خالی مادر را پر کند از دو ستان هم کلاسی ام دور و نزدیک خبر داشتم کم کم باید برای اول مهر ماه و دبستان نجفی و آن شور و نشاط هم کلاسی ها آماده می شدیم و من هنوز مهر و عاطفه ی مادر را حس می کردم هنوز در اطراف خودم هر چه می دیدم مهربانی و حمایت بود و امید به روز های بهتر  ...  من این مسیر رابعد از مسجد جامع و میدان  بازار به یک کوچه ای وارد می شدم که بسیار دراز و طولانی بود یک طرف در غرب که میدان گاهی در جلو امام زاده بود و طرف دیگر در شرق مجموعه ی مسجدکوشک ودروازه ی قاین   و پایین و بغل بازار یک حمام متروکه بود که باید از کنار آن می گذشتم و وارد آن کوچه می شدم بعد با یک کوچه ی نیم دایره وارد یک راسته کوچه ای می شدم که تا مسجد کوشک این کوچه  راست و مستقیم ادامه داشت و در حقیقت این کوچه ی طولانی را می توان مرز دو محله ی میدان و محله ی پایین شهر یعنی سادات دانست دو طرف این کوچه سمت راست و چپ چند  منزل بود  رسایی  اشراقی پروین  شاه قلی  مجیری  نصری ناظری که این آخری چسبیده به ساباد حاجی آقای بشیر بود  و بیشتر از این ها که به یاد نمی آید در همین راسته ی کوچه بودند   وبعد در یک میدان گاهی قبل از ساباد آقای بشیر    پایاب  آب نخشور که پله می خورد و پایین می رفت در جلو یک میدانگاه که دو راه در دو طرف این ایوان پایاب به طرف پایین شهر می رفت و رو برو   به ساباد آقای بشیر می رسیدم ودر ابتدای ایوان ساباد منزل آقای ناظری بود  در میانه ی ساباد درب چوبی بزرگ به باغ منزل آقا ی بشیر باز می شد  بعد از ساباد سراچه ی آقای خسروی وبعد مادر ملا همزه و ...  کلاس پنجم دبستان را به لطف معلم خوب م آقای قربانی و هم کلاسی هایم با بهترین شکل به پایان رساندم  نمی دانستم که  حادثه ای که در همین نزدیکی ها واوایل شهریورسال (1347) خواهد آمد بسیاری از آن آرزو ها و احساسات  مرا دگرگون خواهد کرد حتی همین روز های خوب دبستان نجفی را که آخرین بنای زیبای کودکانه ام بود  زیر خاک ها پنهان خواهد شد ... همین دوستان دوران کودکی را ... اما سال هایی که انتظارش را نداشتم  و همه  ی آن دنیای پاک کودکانه ام  بار دیگر همراه با زلزله ی شهریورداشت به پایان می  رسید و زیر خروار ها خاک پنهان می شد سال های سخت  به گونه ای باور نکردنی  ... بیشترین تاثِیرات منفی در سرنوشت من در همان سال های  بعد  از   زلزله ی ابتدای شهریور ماه (یک هزار و سیصد و چهل و هفت)و اتفاقات یکی دو سال بعد تا سال (یک هزار و سیصد وپنجاه شمسی ) اتفاق افتاد  چه از جهت روحی و چه جسمی آن چه را نباید اتفاق می افتاد برای من پیش آورد   شاید هم یک زلزله ی دیگر تا همه ی آنچه را داشتم از مهر و عاطفه و حمایت روحی و جسمی به گونه ای از خاطر دور کنم      .. . به گونه ای که آن استعداد و هوش و روحیه ی خوب تا سال زلزله ی (چهل و هفت )فردوس چند سال بعد به گونه ای دیگر جواب داد ...  مهر ماه (1348)دبیرستان فردوسی نظام قدیم شش کلاس رادر فردوس به گونه ای آغاز کردم که   سال اول  دبیرستان با تجدید در درسهای بسیاری به کلاس دوم دبیرستان رفتم  ... و  سال چهارم دبیرستان بود که کم کم آرامش به روح و جسم م دوباره باز گشت شاید محیط اطراف م به گونه ای دیگر شده بود شاید انسان هایی با تفکر مثبت وارد زندگی و افکارم شده بود و شاید که روح آسمانی مادر دوباره بعد از این سال ها به کمک من آمده بود تا از من انسانی مقاوم بسازد در آنچه بر من گذشته بود  ...و من سال چهارم دبیرستان را در رشته ی ادبی  که با علاقه و انتخاب خودم بود با معدل قابل قبول پشت سر گذاشتم ودو سال بعد هم پنجم و ششم رشته ی ادبی را با معدل خوب قبول شدم آن دو سال آخر دبیرستان درس م بود و نماز اول وقت در مسجد (حجت ابن الحسن )ک بیشترنماز مغرب می رفتم   ...دیگر کم کم خودم را از آن احساسات و عواطف مزاحم   فاصله دادم و   و یک روحیه ی منطقی دور از احساس   برر فتار من حاکم شد.خرداد ماه سال (یک هزار و سیصد و پنجاه و شش)سال همراه با امید برای من بود قبولی خرداد و معدل خوب و بعد هم در تیر ماه همان سال قبولی دانشگاه تربیت معلم...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۰۱ ، ۰۹:۵۸
سیدمحمود بخشایش

در باورم نمی گنجید ...مانند یک پرنده ی کوچک بودم در آشیانه ای که هنوز سایه ای بالای سر دارد وتازه وارد دنیایی شده است که می تواند چند قدم این طرف و آن طرف آشیانه اش را ببیند تازه داشتم پرواز را تجربه می کردم و آهسته آهسته اطراف خودم را زیبا و شاد می دیدم پرنده ای کوچک که دارد در سایه ی مادر پرواز های بزرگ را  تجربه و امتحان می کند و همه ی دنیای کوچک اطراف ش او را سر گرم می کرد ...ده سال از خدا بیشتر عمر نگرفته بودم در همین یک سال گذشته داشت کم کم آب می شد (مادر را می گویم )  و گاهی که اکنون یادم می آید نگاه خیره اش گاهی اوقات از نگرانی سر شار بود و من که بیشتر دور و بر والده می چرخیدم آن نگاه را بیشتر به یاد دارم ...سال پنجم دبستان بودم درس هایم خوب بود تازه از کلاس چهارم که آقای نجاتی در دبستان نجفی درس می داد به کلاس پنجم رفته بودم ...آقای قربانی همیشه لبخند بر لب داشت و من و یکی دو نفر دیگر همیشه در کلاس حاضر جواب بودیم و شاگردان خوب کلاس آقای قربانی ...یکی از هم کلاسی هایم آقای طالب زاده بود که با هم در جواب گویی به آقای قربانی رقابت داشتیم مخصوصا جغرافیا ...یادم هست قله ی بلند آفریقا ...هنو ز آفریقا را کامل آقای قربانی بر زبان نیاورده بود که هر دو ی ما دو تا با هم گفتیم کلیمان جارو و این آقای طالب زاده را روزگار وسرنوشت کاری کرد که بعد از کلاس پنجم و بعد زلزله ی فردوس دیگر ندیدم آنها به مشهد رفته بودند   تا سال های بعد و حدود پنجاه سال بعدخبر های خوبی از این هم کلاسی سال های دور شنیدم    ...    هم آقای نیازمند مدیر دبستان و هم آقای والهی ناظم دبستان هر دو برخورد شان آمرانه نبود و ما در همان عمر ده سال در بر خورد با آنها خودمان را بزرگ احساس می کردیم  هر چند شیطنت های بچگانه امان در حیاط دبستان جای خودش را داشت درخت های سرو خمره ای که جای جای حیاط بزرگ دبستان را پر کرده بود ومیوه های گرد وکوچک مانند توپ آن شده بود وسیله ی بازی  بچه ها... حیاط آجر فرش شده  بزرگ و... که درباره اش سخن گفته شد   ...این آذر ماه (یک هزار و سیصد و چهل و شش) دبستان نجفی و آدم هایش برای من تسکین بودند دنیای کوچک ما شاد بود ... اوایل آذر بود که مادر از آشیانه ی ما پرواز کرد و آسمانی شد آنروز صبح دهم آذر خانه امان از آدم ها پر شده بود خواهر کوچک مادر که همسایه ی نزدیک مان بود (خاله بی بی عزت )بیشتر از همه بی تابی می کرد ومن گیج بودم ...دختر عمه مادر هم بود و من را که داخل حیاط روی قالی کنار دریاچه دراز کشیده بودم و آهسته آهسته  می گریستم دلداری می داد... ماه ها و سال های بعد آن روز روز های آوارگی ما بود چه آوارگی روح و روان و چه جا و مکان ...آن چند ماه کلاس پنجم را گذراندم به لطف دوستان خوب هم کلاس و معلم خوش برخوردمان آقای قربانی ...و من هنوز شاگرد خوب کلاس آقای قربانی بودم در خرداد ماه (یک هزار و سیصد و چهل و هفت شمسی) اولین تابستان بدون مادر شروع شد ...پدر مامور بود وباید در فردوس مثل هر سال می ماند ومن امسال را به چاه قند کمال رفتم ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۰۱ ، ۱۷:۳۳
سیدمحمود بخشایش

هر چه به روز تاسوعا و عاشورا نزدیکتر می شدیم ما هم که پنج  شش سال مان بیشتر نبود احساس خاصی داشتیم ...آن همه جمعیت را  هنوز در جایی دیگر مثل آن ندیده بودم ...از آن بالا و ( چهار سو) دسته دسته می آمدند به طرف پایین در دو صف مرتب و من که گاهی بغل والده بودم و گاهی دستم در دست والده بود آن بالای سکو که میدان گاهی بزرگ بود و یک میدان گاهی و سکو ی مثل همین  هم آن طرف مقابل الان هم هست با جمعیت به تماشا می نشستیم با پرچم های شان در وسط دو ردیف به موازات از بالا وطرف چهار سو می آمدند  به طرف پایین حرکت می کردند و بعد از عبور از مقابل جمعیت که به نظاره ایستاده و نشسته بودند در راسته ی بازار به طرف مزار می رفتند   آن همه شور و غوغا ... وقتی والده قصد محله ی میدان را می کردداخل حیاط که آرامش و سکوت بود در آن هوای صبح تابستان نسیم خنک باد به ایوان بلند و نیم دایره و آجر نمای  صوفه می خورد و پایین می آمد و من که لب سکوی صوفه نشسته بودم وبه گلهای شمعدانی خیره شده بودم که در مقابل م دو     باغچه ی کوچک مربع شکل بودند و یک متر آن طرف تر حوض آب و ماهی های سرخ و سفید که دنبال هم می کردند هنوز خنکای صبح و ساعت های اولیه روز بود و ما اگر می خواستیم به دو سکوی بلند محله ی میدان برسیم حد اقل نیم ساعتی پیاده راه داشتیم... گاهی والده من را بغل می کرد ...آن طرف تر از پنجره ی اطاق نشیمن والده من را صدا می زد ... بلند شو بیا ... کاش این صدای مهربان برای مان می ماند ... کاش زلزله کاشانه ی ما را ویران نمی کرد !! کدام زلزله ؟   زلزله ی واقعی آشیانه ی ما آذر ماه یک هزار و سیصد و چهل و شش بود ! یک سال قبل از زلزله ی طبیعی که سال (یک هزار و سیصد چهل و هفت شمسی  )در شهریور ماه سال بعد بود   مادر که چند سالی بود سرطان  به جانش افتاده بود سر انجام در یک روز ابتدایی آذر ماه چهل و شش شمسی  تنهایمان گذاشت ...  هنوز راه دور خانه را تا راسته ی بازار که بالا تر آن محله ی میدان بود را یادم هست کوچه های پیچ در پیچ ... گاهی از پشت همین خانه ی خودمان به قول معروف راه را  (میان بر ) می کردیم و از محوطه ی (حاجی میر کلان ) می رفتیم کوچه ی معروف به میامره که خودش داستان دارد ... این طرف و آن طرف این کوچه میامره دو باغ بزرگ و مسطتیل شکل به موازات هم قرارداشت  با لای کوچه باغ حاجی آقای شاه که از سمت غرب به شرق تا نزدیکی های (سر گود خمیری )ادامه داشت ساختمان و عمارت دو طبقه در سمت غرب بود و باغ در امتداد شرق قرار داشت مساحت عمارت به گونه ای بود که طبقه   ی دوم بر بیشتر کوچه ی بالای ساباد قرار داشت   وپایین کوچه باغ پسر حاجی آقای شاه (اقای بشیر) که به موازات هم  بود و به محوطه ی حاجی میر کلان همسایه بود    ... البته در حاشیه ی این   کوچه  بلند ودراز  میا مره خانه هایی بود با ایوان های نیم دایره چسپیده به این دو باغ که در طرف کوچه قرار داشت ... آنچه یادم هست از پایین کوچه به این طرف غرب آقای مفیدی  قبادی  فاتحی  کلانی ...بود ...این کوچه را گاهی بعد ها که سال اول و دوم دبستان بودم از آن طرف  (گود خمیری )دبستان همت نزدیک تکیه ی عنبری یا همان (هی.ت موسی ابن جعفر) می آمدم و از محوطه ی (حاجی میر کلان ) راه خانه را پیدا می کردم ...    ا ز این کوچه میامره برای رفتن به محله ی میدان و عزای امام حسین  باید در انتها ی سه راهی  به راست می پیچیدیم که انتهای  راسته ی کوچه به بازار میر فت و چند متر آن طرف تر از همین سه راهی  وارد یک ساباد بزرگ می شدیم در وسط این ساباد همین سمت راست مان درب بزرگ چوبی باغ منزل حاجی آقای شاه بود هم زلف یا هم ریش (آقا جان میرزا بیک)که در باره اش گفتم  ... ساباد به گمانم صد متر امتداد داشت و در اوایل روز و هنگام تابش خورشید داخل آن تاریک به نظر می آمد و بر بالای این کوچه و ساباد طیقه ی دوم عمارت حاجی آقای شاه قرار داشت ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۰۱ ، ۱۲:۵۱
سیدمحمود بخشایش