تون و جزین سرزمین نیاکان

خاطرات نیاکان
تون و جزین سرزمین نیاکان

زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست ...

بایگانی

آخرین نظرات

شنبه, ۲۲ مرداد ۱۴۰۱، ۰۵:۳۳ ب.ظ

۰

آذرماه یک هزار و سیصد وچهل شش شمسی

شنبه, ۲۲ مرداد ۱۴۰۱، ۰۵:۳۳ ب.ظ

در باورم نمی گنجید ...مانند یک پرنده ی کوچک بودم در آشیانه ای که هنوز سایه ای بالای سر دارد وتازه وارد دنیایی شده است که می تواند چند قدم این طرف و آن طرف آشیانه اش را ببیند تازه داشتم پرواز را تجربه می کردم و آهسته آهسته اطراف خودم را زیبا و شاد می دیدم پرنده ای کوچک که دارد در سایه ی مادر پرواز های بزرگ را  تجربه و امتحان می کند و همه ی دنیای کوچک اطراف ش او را سر گرم می کرد ...ده سال از خدا بیشتر عمر نگرفته بودم در همین یک سال گذشته داشت کم کم آب می شد (مادر را می گویم )  و گاهی که اکنون یادم می آید نگاه خیره اش گاهی اوقات از نگرانی سر شار بود و من که بیشتر دور و بر والده می چرخیدم آن نگاه را بیشتر به یاد دارم ...سال پنجم دبستان بودم درس هایم خوب بود تازه از کلاس چهارم که آقای نجاتی در دبستان نجفی درس می داد به کلاس پنجم رفته بودم ...آقای قربانی همیشه لبخند بر لب داشت و من و یکی دو نفر دیگر همیشه در کلاس حاضر جواب بودیم و شاگردان خوب کلاس آقای قربانی ...یکی از هم کلاسی هایم آقای طالب زاده بود که با هم در جواب گویی به آقای قربانی رقابت داشتیم مخصوصا جغرافیا ...یادم هست قله ی بلند آفریقا ...هنو ز آفریقا را کامل آقای قربانی بر زبان نیاورده بود که هر دو ی ما دو تا با هم گفتیم کلیمان جارو و این آقای طالب زاده را روزگار وسرنوشت کاری کرد که بعد از کلاس پنجم و بعد زلزله ی فردوس دیگر ندیدم آنها به مشهد رفته بودند   تا سال های بعد و حدود پنجاه سال بعدخبر های خوبی از این هم کلاسی سال های دور شنیدم    ...    هم آقای نیازمند مدیر دبستان و هم آقای والهی ناظم دبستان هر دو برخورد شان آمرانه نبود و ما در همان عمر ده سال در بر خورد با آنها خودمان را بزرگ احساس می کردیم  هر چند شیطنت های بچگانه امان در حیاط دبستان جای خودش را داشت درخت های سرو خمره ای که جای جای حیاط بزرگ دبستان را پر کرده بود ومیوه های گرد وکوچک مانند توپ آن شده بود وسیله ی بازی  بچه ها... حیاط آجر فرش شده  بزرگ و... که درباره اش سخن گفته شد   ...این آذر ماه (یک هزار و سیصد و چهل و شش) دبستان نجفی و آدم هایش برای من تسکین بودند دنیای کوچک ما شاد بود ... اوایل آذر بود که مادر از آشیانه ی ما پرواز کرد و آسمانی شد آنروز صبح دهم آذر خانه امان از آدم ها پر شده بود خواهر کوچک مادر که همسایه ی نزدیک مان بود (خاله بی بی عزت )بیشتر از همه بی تابی می کرد ومن گیج بودم ...دختر عمه مادر هم بود و من را که داخل حیاط روی قالی کنار دریاچه دراز کشیده بودم و آهسته آهسته  می گریستم دلداری می داد... ماه ها و سال های بعد آن روز روز های آوارگی ما بود چه آوارگی روح و روان و چه جا و مکان ...آن چند ماه کلاس پنجم را گذراندم به لطف دوستان خوب هم کلاس و معلم خوش برخوردمان آقای قربانی ...و من هنوز شاگرد خوب کلاس آقای قربانی بودم در خرداد ماه (یک هزار و سیصد و چهل و هفت شمسی) اولین تابستان بدون مادر شروع شد ...پدر مامور بود وباید در فردوس مثل هر سال می ماند ومن امسال را به چاه قند کمال رفتم ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱/۰۵/۲۲
سیدمحمود بخشایش