تون و جزین سرزمین نیاکان

خاطرات نیاکان
تون و جزین سرزمین نیاکان

زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست ...

بایگانی

آخرین نظرات

آخرین مطالب

آن روزهای دور وقتی در حاشیه ی کویر انسان های پر تلاش با همه ی آرامش و شکوه که اجتماع کوچک شان داشت اما حوادث و اتفاقات جامعه ی بزرگشان به گونه ای دیگر بود و آنها باید با همه ی توانشان از اجتماع کوچک شان به هر راه وروش حراست کنند باید اشاره کرد در بعد از امضای قانون مشروطیت و آگاهی اجتماعی عامه مردم   اندکی بعد آمدن محمد علی شاه قاجار به جای مظفرالدین شاه اوضاع مملکت به گونه ای شد که در هر گوشه ای از این آب و خاک محمد علی شاه یرای بقای حکومت خودش گروه راه زنان را در مقابل مردم کوچه و بازار قرار می داد هر کس می توانست خودش را بر دیگران غالب می کرد و محمد علی شاه هم برایش همین خوب بود و حتی بقای حکومت خودش را در چنین راه و روشی می دید   که در گوشه و کنار اشرار حاکم باشند وتلاش و کوشش اجتماعی مردم هم دستخوش شرارت های اشرار و راهزنان باشد  از قانون و مشروطیت دور شوند فرمان حکومتی برای آنهایی صادر می شد که هر چه بیشتر بتوانند گروه های مردم آزادی خواه را چپاول و غارت کنند   شرح حال نایب حسین کاشی که در اصل از اهالی لرستان بود و از ایل بیرانوند را حسین آل داووددر کتاب (حسین کاشی در خور وبیابانک )گفته است که هر گاه از جانب حکومت  احساس خطر میکردند از کاشانبه طرف کویر می رفتند و همه ی روستا ها و آبادی های حاشیه ی کویر از نایین و اردستان گرفته تا خور و بیابانک و حتی طبس محل امن برای نایب حسین و دار و دسته اش بود برای اینکه نیرو های دولتی به آن نواحی کمتر دسترسی داشتند  همان روزگاری که محمد علی شاه تازه جانشین پدرش شده بود  حتی خاندان یغمای جندقی سخن ها و گفته ها از جور و ستم (نایب حسین )دارند  همه ی حاشیه ی کویر از طبس گرفته تا خور و بیابانک و حتی آبادی های کوچک مانند جزین  در جلو تاخت و تاز دزدان و اشرار بود در کتاب (جندق و قومس در اواخر قاجار )از گروهی دیگر از اشرار سخن به میان آمده است که آن ها هم روستا ها و آبادی های حاشیه ی کویر را غارت می کردند (حسنی ها )که شهرت مردمان دیار جزین به پایداری در برابر آنها در بالای برج ها و دیو ا رهای بلند اطراف روستا   شهرت و آوازه دارد از همان دار و دسته ی چپاول گران بودند این گروه متجاوز مقارن عصر (نایب حسین )به حاشیه ی کویر آمده بودند و با حملات و سرقت های خود مناطق  را نا آرام و مردم را سر گردان کوه و بیابان می ساختند دزدان مشهور به (حسن فارسی )نخستین حمله ی این گروه اواخر سال (1325 هجری قمری )بود (سال 1280 هجری شمسی)  این دسته از حوالی جنوب ایران و ایالت فارس حرکت کرده بودند برای آنکه نام و نشان آنها شناخته نشود همدیگر را حسن می خواندند از این رو به نام دزد های حسن یا حسن فارسی شهرت پیدا کرده بودند در باره (حسنی ها )در جای دیگر اشاره شد و پایداری جزین در برابر آنها را بیان کردم  ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۰۱ ، ۰۶:۱۳
سیدمحمود بخشایش

انسان ها روزگارشان را می گذرانند و برای ما هم فرصت اندک است که روزگارانی بر ما خواهد گذشت که نامی باشد یا به کار وان گذشتگان بدون هیچ نام و نشانی خواهیم پیوست وقتی میبینیم و احساس می کنیم که میتوانست یک اتفاق کوچک و یا یک  حادثه ویاحتی یک اندیشه  می تواند بسیاری از اسرنوشت ها را تغییر دهد... آن روزی که در واپسین روزهای زندگی فرزند (بی بی کلثوم) خاله ی مرحوم والده د

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۰۱ ، ۱۱:۲۴
سیدمحمود بخشایش

اکنون که دارم این کلمات و واژه ها را می نویسم و در حقیقت نقل قول ی از منشی باشی دارم نزدیک به یک صد و پنجاه سال از واقعه می گذرد در اینجا حوادث نوشته شده به قلم میرزا محمد علی که در واقع منشی خان طبس بوده است حاکم ولایت تون و طبس مقارن  اواخر حکومت مظفرالدین شاه قاجار  به گونه ی خلاصه بیان می شود ...آنروز ها  خان طبس (عماد الملک  ) مورد عتاب والی خراسان بزرگ   قرار می گیرد و احضار به مشهد می شود اماعماد الملک که میداند در مشهد گرفتار خواهد شد  برای محکم کردن پای خود به جای مشهد عازم پای تخت  تهران می شود و در دربار مظفرالدین   شاه کار های خود را راست و ریس کرده و از آنجا عازم مشهد می شود و پیغام به طبس می دهد که برای پیش واز به سر حد حکومتش که بجستان هست بیایند بعد از پیغام سر کار عماد الملک عده ای از جمله (میرزا محمد علی  منشی باشی )ااز طبس حرکت می کنند و از طریق بشرویه و در شمال آن روستای (علی جمال )به طرف بجستان می روند در راه بیابان در راه بشرویه به بجستان هستند (که جزین در منتهی الیه این بیابان وشمال شرقی  آن قرار گرفته است )  همان شب اول حرکت از بشرویه تا صبح نخوابیدیم دو ساعت از روز را بالا آمده توی بیابان مرحوم میر محمد ولی بیگ را روی اسب خواب گرفت. به یکی از همراهان (آقا حسین ) گفت پایین بیاییم وچشمی خواب کنیم  آقا حسین استیخاش کرداینجا جای خواب نیست برانید برویم  آقا میر محمد ولی بیگ التماس کرد آقا حسین اجبارا قبول نمود پایین آمده  هر کدام جلو اسب خود را گرفته سر را روی بوته گذاشتیم نوکر ها هم جلو مال های آبداری را در دست داشتند ما که خواب رفتیم آن هم خواب ! اسب ها تسمه ی خود را کشیده به بیابان زدند و به هم ریختند . .. یک وقتی سر از خواب برداشتیم که اول ظهر و  آفتاب در وسط السماء و به شدت گرم بود  خدا  بدهد برکت ! نه مالی و نه آبی  حوض  (آوج  )هم آب نداشت...چون قلب اسد و چله ی تابستان بود طوری بی پا شدیم که نزدیک بود از وحشت همان جا بمیریم آقا حسین بنا کرد به خودش فحش دادن میر محمد ولی بیگ بنا کرد به نوکرش زدن  دیدم اینها فایده ای ندارد  عرض کردم آقا یان به حال خود بپردازید... اذان شام سواد جزین پیدا شد  یکی را که جانی داشت  فرستادیم (میر غیاث الدین  ) را خبر کنند  میر غیاث الدین بیگ هم آمد آب هم آورد  ولی نداد گفت هلاک می شوید سماور آتش کرده و آب گرم دارم آب سرد به شما نمی دهم  و قتی به در منزل میر رسیدیم هیچ کدام حا لت پا از رکاب  خالی کردن نداشتیم یکی یکی را  بغل زده از اسب زمین گذاشتند ما سه روز در جزین ماندیم تا جانی گرفته و سپس به بجستان رفتیم ...(میرزامحمد علی رشیدی ) (شلغم شوروا ) تون و طبس

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۰۱ ، ۲۳:۲۳
سیدمحمود بخشایش

یک روستا بود و یک دنیا دوستی و همراهی... آن روز ها مثل امروز ما نبود صبح زود هنوز سپیده سحر آشکار نبود همه بیدار و آماده ی کار بودند همان گونه که غروب که می شد چراغ سیمی روشن بود وخانه های کوچک شان از صمیمیت با هم بودن سر شار همان چراغ سیمی و مگر گاهی هم چراغ توری بود زیاد روشن نمی ماند و همه باید برای صبحی دیگر به خواب و استراحت می رفتند ...دو قرن پیش و شاید هم بیشتر ...هنوز هم در کوچه پس کوچه های ده خانه ها راست قامت ایستاده انداز دروازه های ده گفتم و از دیوارها که ده را دور تا دور با بلندی خودشان در آغوش گرفته بودند  و چهار برج در اطراف ده دروازه های ورودی در کنارشان بود  و از این قوم حکایت ها و قصه ها دارند آن چیزی که ما اکنون (شومینه) می گوییم   همان بخاری دیواری که با آتش و ذغال روشن و گرم می کرد کلبه های کوچک شان را الان هم روی دیوار خانه های کوچک شان هست ... خانه ی آقا میر عطا ... خانه ی آقا سید عبدالله ... خانه ی پدر ش تاجر بزرگ (آقا سید مهدی)خانه ی میر زا یحیی... بالا خانه و محل مکتب آخوند ملا فتح علی...ووو ... کاش بماند و قصه ی رفت و آمد های شان و دید و باز دید ها ی شان و دو ستی ها ی شان و دو ست داشتن ها ی شان و ساده زیست ی ها یشان و همه ی آنچه می تواند برای ما بعد از دو قرن و نیم و شاید هم آن دور تر ها ...موجب شگفتی ها و آرا م زیستن ما باشد   برای مان بماند ... شاید دوباره خواندن روزگارشان آرامشی را که دنیای ماشینی امروز از ما گرفته است برای لحظه ای به ما باز گرداند با کو چه هایی که اکنون بوی آن روز ها را می دهد قدم زدن در آن کوچه ها یاد خوبی هایشان همراهی های شان و درک و فهم رنج و شادی و همدیگر را یاری کردن همه و همه را به یاد می آورد   هنوز هم در بافت قدیم بیشتر خانه ها دو ایوان دارد که در یکی گودال ودستگاه فرت بافی بود و آن ایوان دیگر چوبی که طناب فرت بافی به آن می بستند و دست گاه فرت و گودال آن در صوفه ی (پتو ) بود و چوب در بلندای ایوان (نسر )آقا میر عطا خودش و پدرش (میر جعفر )در ساخت خانه کار کرده بودند و در کنار همین خانه و پهلو به پهلو در انتهای یک ساباد  با یک هشتی کوچک دو متر در دو متر   فرزند بزرگ آقا میر عطا یعنی (آقا سید علی )خانه ای با دو ایوان و حوض خانه و باد گیر داشت که اکنون کمی تغییر در آن ایجاد کرده اند ,ولی عمر این آقا سید علی به دنیا نبود و هنوز فرزند کوچکش که مادر بزرگ ما بود (بی بی خدیجه ) چند سالی نداشت که یتیم شد مادرشان بی بی ساره ماند وشش فرزند ... اما برادر ش آقا سید هدایت فرزندانش را حمایت کردو آنها در همان خانه بزرگ شدند   

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۰۱ ، ۲۳:۴۹
سیدمحمود بخشایش

تابستان سال یک هزار و سیصد و چهل هفت از نیمه رد شده بود ...یادم هست فردوس بودم و پدر در شهربانی  نزدیک فلکه ی بالا افسر نگهبان بود راه فلکه ی بالا را تا خانه  در این چند روز آخر  امرداد ماه رفته بودم و آمده بودم مثل اینکه چیزی را گم کرده باشم    راه نزدیک نبودو من با دوازده سال که از خدا عمر گرفته بودم برای خودم از پنجره ی خاص به اطراف نگاه می کردم  مغازه های دو طرف خیابان  که بیشتر ایوان نیم دایره داشتند آدم هایی که در پیاده رو راه خودشان را می رفتند و یا در داخل دکان ها به گفتگو مشغول بودند  ودرب های چوبی دکان ها و بیشتر دکان ها صاحبان ش روی چهار پایه ای نشسته بودند و  پیاده رو آجر های چها ر گوش داشت وپا ک و تمیز

... در جایی دیگر گفتم فردوس بود و یک خیابان آسفالته که پایین آن فلکه ای بود که به طرف طبس میرفت و در بالای این خیابان هم یک فلکه  بود که سمت چپ  که خالا خیابان انقلاب نام دارد یک جاده ی خاکی به طرف مشهد الرضا  و آن روزها همه زمین کشاورزی بود و راهی که به طرف (گازرگاه )می رفتیم محل ظاهر شدن ّقنات آب  خداوندی   و آنجا (که حالا  پنجراه نزدیک فلکه ی سینما است و آن زمان همه زمین کشاورزی بود  ) وآنجا  خروجی شهر به طرف مشهد بود... کمی پایین تر از همین فلکه ی بالا خیابان آسفالته  شهربانی محل کار پدربود مقابل همین شهربانی آن طرف خیابان خیاطی آقای پیشاهنگ بودپایین تر یک کوچه که باغ رضوان کنار  آن قرار داشت وهم اکنون دارد این طرف شهربانی بعدش یک کوچه بود و بعد نرده های زیبایی که دیواره ی اداره ی ثبت را نشان می داد و اداره ی ثبت مقابل ش آن طرف باغ رضوان بود که الان هم هست   یک فضای زیبای داخل اداره که آخرش ساختمان اداره ثیت بوددیوار به دیوار همین اداره ی ثبت بانک ملی بود و پشت نرده های بانک ملی فضای باز قرار داشت و بعد از آن ساختمان بانک ملی که همسایه ی دیوار به دیواراداره ی ثبت بود ... در هر جهت از دو   طرف این خیابان به طرف پایین که می رفتم  یک پیاده رو حدود سه متری داشت  که آجر فرش بود با آجر های چهار گوش در دو طرف خیابان  بیشتر مغازه ها در کنار هم ردیف بودند و به طرف پایین همین گونه ادامه داشت آن پایین تر   یکی از فروشگاه ها  که زیاد هم از عمرش نمی گذشت و به سبک و سیاق جدید بود  مقابل درب دبستان نجفی آن طرف خیابان رو بروی دبستان یک کوچه بود سمت راست و بالای کوچه اداره ی برق و اولین موتور برق فردوس بود وطرف پایین کوچه در حاشیه ی خیابان آسفالت  یک فروشگاه  با   نام (ستاره ی آبی )و خوراکی های آن همیشه نظرم را به سوی آن می کشید این ها و همه ی آنچه از دکان ها  در دو سوی این خیابان بود وحتی پایین تر بعد از مسجد جامع وکوچه ی پشت ایوان قبله ی مسجد جامع و انتهای همین کوچه  کاروا ن سرایی که سر راه من بودو  شتر هایی که در وسط (میدان گاهی ) کاروان سرای جوادی در کوچه ی پشتی مسجد جامع داشتند نشسته استراحت می کردند و...   همه ی آن چه بود  که شاید با تماشای آنها در رفت و آمد به خانه من را سرگرم کند و جای خالی ما در را در خانه احساس نکنم  عمه ثریا آمده بود که شاید بتواند جای خالی مادر را پر کند از دو ستان هم کلاسی ام دور و نزدیک خبر داشتم کم کم باید برای اول مهر ماه و دبستان نجفی و آن شور و نشاط هم کلاسی ها آماده می شدیم و من هنوز مهر و عاطفه ی مادر را حس می کردم هنوز در اطراف خودم هر چه می دیدم مهربانی و حمایت بود و امید به روز های بهتر  ...  من این مسیر رابعد از مسجد جامع و میدان  بازار به یک کوچه ای وارد می شدم که بسیار دراز و طولانی بود یک طرف در غرب که میدان گاهی در جلو امام زاده بود و طرف دیگر در شرق مجموعه ی مسجدکوشک ودروازه ی قاین   و پایین و بغل بازار یک حمام متروکه بود که باید از کنار آن می گذشتم و وارد آن کوچه می شدم بعد با یک کوچه ی نیم دایره وارد یک راسته کوچه ای می شدم که تا مسجد کوشک این کوچه  راست و مستقیم ادامه داشت و در حقیقت این کوچه ی طولانی را می توان مرز دو محله ی میدان و محله ی پایین شهر یعنی سادات دانست دو طرف این کوچه سمت راست و چپ چند  منزل بود  رسایی  اشراقی پروین  شاه قلی  مجیری  نصری ناظری که این آخری چسبیده به ساباد حاجی آقای بشیر بود  و بیشتر از این ها که به یاد نمی آید در همین راسته ی کوچه بودند   وبعد در یک میدان گاهی قبل از ساباد آقای بشیر    پایاب  آب نخشور که پله می خورد و پایین می رفت در جلو یک میدانگاه که دو راه در دو طرف این ایوان پایاب به طرف پایین شهر می رفت و رو برو   به ساباد آقای بشیر می رسیدم ودر ابتدای ایوان ساباد منزل آقای ناظری بود  در میانه ی ساباد درب چوبی بزرگ به باغ منزل آقا ی بشیر باز می شد  بعد از ساباد سراچه ی آقای خسروی وبعد مادر ملا همزه و ...  کلاس پنجم دبستان را به لطف معلم خوب م آقای قربانی و هم کلاسی هایم با بهترین شکل به پایان رساندم  نمی دانستم که  حادثه ای که در همین نزدیکی ها واوایل شهریورسال (1347) خواهد آمد بسیاری از آن آرزو ها و احساسات  مرا دگرگون خواهد کرد حتی همین روز های خوب دبستان نجفی را که آخرین بنای زیبای کودکانه ام بود  زیر خاک ها پنهان خواهد شد ... همین دوستان دوران کودکی را ... اما سال هایی که انتظارش را نداشتم  و همه  ی آن دنیای پاک کودکانه ام  بار دیگر همراه با زلزله ی شهریورداشت به پایان می  رسید و زیر خروار ها خاک پنهان می شد سال های سخت  به گونه ای باور نکردنی  ... بیشترین تاثِیرات منفی در سرنوشت من در همان سال های  بعد  از   زلزله ی ابتدای شهریور ماه (یک هزار و سیصد و چهل و هفت)و اتفاقات یکی دو سال بعد تا سال (یک هزار و سیصد وپنجاه شمسی ) اتفاق افتاد  چه از جهت روحی و چه جسمی آن چه را نباید اتفاق می افتاد برای من پیش آورد   شاید هم یک زلزله ی دیگر تا همه ی آنچه را داشتم از مهر و عاطفه و حمایت روحی و جسمی به گونه ای از خاطر دور کنم      .. . به گونه ای که آن استعداد و هوش و روحیه ی خوب تا سال زلزله ی (چهل و هفت )فردوس چند سال بعد به گونه ای دیگر جواب داد ...  مهر ماه (1348)دبیرستان فردوسی نظام قدیم شش کلاس رادر فردوس به گونه ای آغاز کردم که   سال اول  دبیرستان با تجدید در درسهای بسیاری به کلاس دوم دبیرستان رفتم  ... و  سال چهارم دبیرستان بود که کم کم آرامش به روح و جسم م دوباره باز گشت شاید محیط اطراف م به گونه ای دیگر شده بود شاید انسان هایی با تفکر مثبت وارد زندگی و افکارم شده بود و شاید که روح آسمانی مادر دوباره بعد از این سال ها به کمک من آمده بود تا از من انسانی مقاوم بسازد در آنچه بر من گذشته بود  ...و من سال چهارم دبیرستان را در رشته ی ادبی  که با علاقه و انتخاب خودم بود با معدل قابل قبول پشت سر گذاشتم ودو سال بعد هم پنجم و ششم رشته ی ادبی را با معدل خوب قبول شدم آن دو سال آخر دبیرستان درس م بود و نماز اول وقت در مسجد (حجت ابن الحسن )ک بیشترنماز مغرب می رفتم   ...دیگر کم کم خودم را از آن احساسات و عواطف مزاحم   فاصله دادم و   و یک روحیه ی منطقی دور از احساس   برر فتار من حاکم شد.خرداد ماه سال (یک هزار و سیصد و پنجاه و شش)سال همراه با امید برای من بود قبولی خرداد و معدل خوب و بعد هم در تیر ماه همان سال قبولی دانشگاه تربیت معلم...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۰۱ ، ۰۹:۵۸
سیدمحمود بخشایش

در باورم نمی گنجید ...مانند یک پرنده ی کوچک بودم در آشیانه ای که هنوز سایه ای بالای سر دارد وتازه وارد دنیایی شده است که می تواند چند قدم این طرف و آن طرف آشیانه اش را ببیند تازه داشتم پرواز را تجربه می کردم و آهسته آهسته اطراف خودم را زیبا و شاد می دیدم پرنده ای کوچک که دارد در سایه ی مادر پرواز های بزرگ را  تجربه و امتحان می کند و همه ی دنیای کوچک اطراف ش او را سر گرم می کرد ...ده سال از خدا بیشتر عمر نگرفته بودم در همین یک سال گذشته داشت کم کم آب می شد (مادر را می گویم )  و گاهی که اکنون یادم می آید نگاه خیره اش گاهی اوقات از نگرانی سر شار بود و من که بیشتر دور و بر والده می چرخیدم آن نگاه را بیشتر به یاد دارم ...سال پنجم دبستان بودم درس هایم خوب بود تازه از کلاس چهارم که آقای نجاتی در دبستان نجفی درس می داد به کلاس پنجم رفته بودم ...آقای قربانی همیشه لبخند بر لب داشت و من و یکی دو نفر دیگر همیشه در کلاس حاضر جواب بودیم و شاگردان خوب کلاس آقای قربانی ...یکی از هم کلاسی هایم آقای طالب زاده بود که با هم در جواب گویی به آقای قربانی رقابت داشتیم مخصوصا جغرافیا ...یادم هست قله ی بلند آفریقا ...هنو ز آفریقا را کامل آقای قربانی بر زبان نیاورده بود که هر دو ی ما دو تا با هم گفتیم کلیمان جارو و این آقای طالب زاده را روزگار وسرنوشت کاری کرد که بعد از کلاس پنجم و بعد زلزله ی فردوس دیگر ندیدم آنها به مشهد رفته بودند   تا سال های بعد و حدود پنجاه سال بعدخبر های خوبی از این هم کلاسی سال های دور شنیدم    ...    هم آقای نیازمند مدیر دبستان و هم آقای والهی ناظم دبستان هر دو برخورد شان آمرانه نبود و ما در همان عمر ده سال در بر خورد با آنها خودمان را بزرگ احساس می کردیم  هر چند شیطنت های بچگانه امان در حیاط دبستان جای خودش را داشت درخت های سرو خمره ای که جای جای حیاط بزرگ دبستان را پر کرده بود ومیوه های گرد وکوچک مانند توپ آن شده بود وسیله ی بازی  بچه ها... حیاط آجر فرش شده  بزرگ و... که درباره اش سخن گفته شد   ...این آذر ماه (یک هزار و سیصد و چهل و شش) دبستان نجفی و آدم هایش برای من تسکین بودند دنیای کوچک ما شاد بود ... اوایل آذر بود که مادر از آشیانه ی ما پرواز کرد و آسمانی شد آنروز صبح دهم آذر خانه امان از آدم ها پر شده بود خواهر کوچک مادر که همسایه ی نزدیک مان بود (خاله بی بی عزت )بیشتر از همه بی تابی می کرد ومن گیج بودم ...دختر عمه مادر هم بود و من را که داخل حیاط روی قالی کنار دریاچه دراز کشیده بودم و آهسته آهسته  می گریستم دلداری می داد... ماه ها و سال های بعد آن روز روز های آوارگی ما بود چه آوارگی روح و روان و چه جا و مکان ...آن چند ماه کلاس پنجم را گذراندم به لطف دوستان خوب هم کلاس و معلم خوش برخوردمان آقای قربانی ...و من هنوز شاگرد خوب کلاس آقای قربانی بودم در خرداد ماه (یک هزار و سیصد و چهل و هفت شمسی) اولین تابستان بدون مادر شروع شد ...پدر مامور بود وباید در فردوس مثل هر سال می ماند ومن امسال را به چاه قند کمال رفتم ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۰۱ ، ۱۷:۳۳
سیدمحمود بخشایش

هر چه به روز تاسوعا و عاشورا نزدیکتر می شدیم ما هم که پنج  شش سال مان بیشتر نبود احساس خاصی داشتیم ...آن همه جمعیت را  هنوز در جایی دیگر مثل آن ندیده بودم ...از آن بالا و ( چهار سو) دسته دسته می آمدند به طرف پایین در دو صف مرتب و من که گاهی بغل والده بودم و گاهی دستم در دست والده بود آن بالای سکو که میدان گاهی بزرگ بود و یک میدان گاهی و سکو ی مثل همین  هم آن طرف مقابل الان هم هست با جمعیت به تماشا می نشستیم با پرچم های شان در وسط دو ردیف به موازات از بالا وطرف چهار سو می آمدند  به طرف پایین حرکت می کردند و بعد از عبور از مقابل جمعیت که به نظاره ایستاده و نشسته بودند در راسته ی بازار به طرف مزار می رفتند   آن همه شور و غوغا ... وقتی والده قصد محله ی میدان را می کردداخل حیاط که آرامش و سکوت بود در آن هوای صبح تابستان نسیم خنک باد به ایوان بلند و نیم دایره و آجر نمای  صوفه می خورد و پایین می آمد و من که لب سکوی صوفه نشسته بودم وبه گلهای شمعدانی خیره شده بودم که در مقابل م دو     باغچه ی کوچک مربع شکل بودند و یک متر آن طرف تر حوض آب و ماهی های سرخ و سفید که دنبال هم می کردند هنوز خنکای صبح و ساعت های اولیه روز بود و ما اگر می خواستیم به دو سکوی بلند محله ی میدان برسیم حد اقل نیم ساعتی پیاده راه داشتیم... گاهی والده من را بغل می کرد ...آن طرف تر از پنجره ی اطاق نشیمن والده من را صدا می زد ... بلند شو بیا ... کاش این صدای مهربان برای مان می ماند ... کاش زلزله کاشانه ی ما را ویران نمی کرد !! کدام زلزله ؟   زلزله ی واقعی آشیانه ی ما آذر ماه یک هزار و سیصد و چهل و شش بود ! یک سال قبل از زلزله ی طبیعی که سال (یک هزار و سیصد چهل و هفت شمسی  )در شهریور ماه سال بعد بود   مادر که چند سالی بود سرطان  به جانش افتاده بود سر انجام در یک روز ابتدایی آذر ماه چهل و شش شمسی  تنهایمان گذاشت ...  هنوز راه دور خانه را تا راسته ی بازار که بالا تر آن محله ی میدان بود را یادم هست کوچه های پیچ در پیچ ... گاهی از پشت همین خانه ی خودمان به قول معروف راه را  (میان بر ) می کردیم و از محوطه ی (حاجی میر کلان ) می رفتیم کوچه ی معروف به میامره که خودش داستان دارد ... این طرف و آن طرف این کوچه میامره دو باغ بزرگ و مسطتیل شکل به موازات هم قرارداشت  با لای کوچه باغ حاجی آقای شاه که از سمت غرب به شرق تا نزدیکی های (سر گود خمیری )ادامه داشت ساختمان و عمارت دو طبقه در سمت غرب بود و باغ در امتداد شرق قرار داشت مساحت عمارت به گونه ای بود که طبقه   ی دوم بر بیشتر کوچه ی بالای ساباد قرار داشت   وپایین کوچه باغ پسر حاجی آقای شاه (اقای بشیر) که به موازات هم  بود و به محوطه ی حاجی میر کلان همسایه بود    ... البته در حاشیه ی این   کوچه  بلند ودراز  میا مره خانه هایی بود با ایوان های نیم دایره چسپیده به این دو باغ که در طرف کوچه قرار داشت ... آنچه یادم هست از پایین کوچه به این طرف غرب آقای مفیدی  قبادی  فاتحی  کلانی ...بود ...این کوچه را گاهی بعد ها که سال اول و دوم دبستان بودم از آن طرف  (گود خمیری )دبستان همت نزدیک تکیه ی عنبری یا همان (هی.ت موسی ابن جعفر) می آمدم و از محوطه ی (حاجی میر کلان ) راه خانه را پیدا می کردم ...    ا ز این کوچه میامره برای رفتن به محله ی میدان و عزای امام حسین  باید در انتها ی سه راهی  به راست می پیچیدیم که انتهای  راسته ی کوچه به بازار میر فت و چند متر آن طرف تر از همین سه راهی  وارد یک ساباد بزرگ می شدیم در وسط این ساباد همین سمت راست مان درب بزرگ چوبی باغ منزل حاجی آقای شاه بود هم زلف یا هم ریش (آقا جان میرزا بیک)که در باره اش گفتم  ... ساباد به گمانم صد متر امتداد داشت و در اوایل روز و هنگام تابش خورشید داخل آن تاریک به نظر می آمد و بر بالای این کوچه و ساباد طیقه ی دوم عمارت حاجی آقای شاه قرار داشت ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۰۱ ، ۱۲:۵۱
سیدمحمود بخشایش

(ساربان قافله ی عمر )کا روان حیات انسان ها را چه زیبا و خاطره آفرین دارد راه می برد وقتی از آن دور ها چشم را همراه با خاطرات به گردش در می آوریم ... وقتی از قدم به قدم لحظه های دور در طبیعت دشت و روستا و شهر خاطره هایمان سر بالایی ها و سرازیری ها و پستی ها و بلندی ها ی راه را گذر می دهیم ... می بینیم ... حس می کنیم و درک می کنیم که روزی روزگاری در این گردش روزگار برای همه ی ما بهاری بوده است ...تابستانی ... و خزان و زمستان ... حتی همان هایی را که گمانشا ن را نداشتیم... و این در طبیعت اراده ی پروردگار بزرگ مان هست  که انسان ها هم همانند طبیعت  باشند زندگی شان را می گویم   ... بار ها در کتاب مقدس خود برای مان یاد آور شده است ... زمان موعود را فقط خودش می داند و بس ...و این ما هستیم که در باور هایمان نمی گنجد ...شاید ...شاید الان که دارم این کلمه ها و جمله ها رابه آرامی از ذهن بیان می کنم لحظه ای دیگر نوبت من با  شد ...  هما ن وقت که در سایه سار درختان بلند توت بخارایی کوچه باغ های چاه قند (خوش )آرام و بی خیال به طرف درخت سپیدار و شاه توت می رفتیم ...زمانی که قرار گذاشته بودیم با پیشنهاد خودش در صحن خانه ی گزین در یک روز اوایل خرداد ماه پیاده راهی چاه قند شیخ شویم راستی که چه خاطره آفرین بود لحظه لحظه ی سر بالایی به طرف چاه قند... و به کوچه باغ که رسیدیم از همان دم دهانه نسیم خنک درختان و جوی آب بود و چهره های چون لبو سرخ شده ی ما بر اثر آفتاب که داشتیم یک فرسخ راه را در گرمای آفتاب می آمدیم تا اینجا که (دم دهانه ) است   ...  آن روز ها تصورچنین روز هایی را نداشتیم که دیدار مان به دنیایی دیگر باشد و یا همان هایی هم که هستیم دریغ از یک احوال پرسی ...  یا همان روز های دوری که با هزار آرزو و امید جاده خاکی را با ماشین صادق خان طی می کرد تا در فردوس آن سال های دور(آغازین دهه چهل ) به کلاس دبیرستان برود   ... آن  روزی که موتورسبز کوچک سوروکی ش خاله جان را از آن بالا های کوچه باغ چاه قند کمال تا نزدیکی برج (ک وک) گیر رساند تا آن جا خاله جان بی بی عزت سوار ماشین پیکان شود ... چه شب های آرامی که در مهتاب شب های چاه قند شیخ بالای استخر سر و صدای کودکانه ی مان بزرگ تر ها را خبر نکرد وچه خاطراتی که با خودمان در آن شب های ماه رمضان در آن آبادی کوچک چاه قند از خودمان به جای نگذاشتیم  ...آن سال های دور قبل از زلزله ی فردوس ...من که شش یا هفت سال بیشتر نداشتم و به پر و پای والده می پیچیدم و او ... والده بود که مثل همیشه با غیض و جدیت ی که داشت برا ی او (آآقا رضا) درد و دل می کرد آقا رضا پسر خواهر ش بود ...و اولین نوه آقا سید ابراهیم و بی بی خدیجه...اولین فرزند از این سه خواهر  و حالا داشت در دبیرستان تحصیل می کرد  ازگزین آمده بودند خودش باقر آقا  مهدی آقا و دبیرستان را در فردوس قبل از زلزله ی سال چهل و هفت در س می خواندند ... سر آخر هم برای همین سنگینی ها و سختی های روحی و روانی که برای خودش داشت (مادرم را می گویم ) خیلی زودتر از آنکه انتظارش می رفت بچه های کوچکش را بی سر پناه گذاشت و رفت پیش خدا مادر مان را می گویم     ...آقا رضا بین ما بچه ها بزرگتر مان بود ...بزرگتر بین نوه های آقا سید ابراهیم فرزند آقا سید هدایت ... و آن روزهای دور ... فردوس قبل از زلزله سال های یک هزار و سیصد و چهل و یک  شمسی ...از گزین برای تحصیل در دبیرستان به فردوس می آمدند ... و مادر که به او (بی بی ) می گفتیم بار ها و بار ها دیده بودم  آن سالهای دور قبل از زلزله وقتی در دنیای کودکانه ا م در  حیاط خانه ی فردوس مثل یک جوجه ی کوچک دور و بر والده می گشتم همین آقا رضا بود که مادر گرم سخن با او بود   ...همان سال هایی که آقا رضا سال های آخر تحصیل دبیرستان را در فردوس می گذراند و آقا رضا سال های سال بعد از ان خاطرات پیش ما ماند و برای ما صبورانه مثل یک برادر بزرگ و حتی یک  پدر  نقش آفرینی کرد  با او آرامش داشتیم   ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۳۷
سیدمحمود بخشایش

آن روز ها هر وقت که از دبستان نجفی کلاس ظهر تما م می شد و من راهی خانه می شدم نزدیک ترین راه همین مسجد جامع بود از دبستان که خارج می شدم در جهت پایین و سمت چپ پیاده رو  به طرف مسجد جامع بود باید چند مغازه و یک کوچه ی بن بست در کنار اداره ی پست را رد می کردم تا به در ورودی مسجد جامع که به خیابان باز می شد می رسیدم هم می توانستم از همین در مسجد وارد شوم و آن طرف از در بازار بروم و   هم می توانستم پیاده رو را ادامه بدهم و به کوچه ی پشت ایوان بزرگ مسجد برسم و از آن جا چشمم به ایوان بزرگ ورودی کاروان سرا ی جوادی در انتهای همین کوچه بود که به اول  ایوان کاروان سرا در انتهای کوچه پشت ایوان مسجد می رسیدم داخل گودی و میدان گاه کاروانسرا شتر ها خوابیده مشغول خوردن بودند دور تا دور کاروانسرا سکوی بلند داشت که در چهار طرف پیاده رو حدود سه متر بود و اطاق ها ی رو به میدانگاهی به مسافران و کاروان یان داده می شد  همین ایوان ورودی کاروان سرا در کوچه ی پشت مسجد جامع را اگر حدود دویست قدم طی می کردم  سمت چپ ورودی کاروانسرا به بازار بود و اولین دکان سمت راست آقای محبی بود که .>>گندم و جو ومانند آن را فروشندگی می کرد   .. اما چون نزدیک اذان ظهر بود من مثل خیلی از آدم بزرگ ها که برای نماز ظهر وارد مسجد می شدند  از همین در خیابان وارد مسجد می شدم و آن طرف مسجد از در ب بازار خارج می شدم و   وارد بازار می شدم تا به میدان بازار برسم بیشتر از دویست متر راه بود تا به میدان بازار برسم  و دو طرف مغازه های مختلف و گوناگون صف کشیده بودنداز چراغ سازی گرفته که بند دل همین سمت راست ایوان ورودی به مسجد بود تا نمد مالی و پارچه فروشی وکفاشی وفروش گندم و جو و غیره ... من راهم تا خانه بسیار دور بود یک دانش آموز سال سوم دبستان در سال (یک هزار و سیصد و چهل و چهار شمسی ... ) وارد میدان بازار که می شدم یک درخت کاج تناور سایه اش راروی زمین انداخته بود همین سمت راست بازار این میدان پنج کوچه داشت که بزرگ آن یکی همین بود که من از درب مسجد آمدم و دیگری جهت بالا که به چهار سو می رفت و محله ی میدان  و  خیابان بزرگی بود و دو طرف آن مغازه های آبرو مندی داشت و درب چند منزل بزرگ هم به همین راسته باز می شد مثل خانه ی (حاجی میر کلان ) یک کوچه ی باریک هم  در آن سمت همین راسته ی بالا بود که داخل آن هم چند مغازه بود مثل آهن گری آقای اخگری ... آن کوچه هم با یکی دو پیچ به همان کوچه ی معروف (میامره ) راه داشت کوچه ی بعدی به طرف مزار می رفت که بزرگ بود و در پایین همین میدان قرار داشت و بعد همان درخت کاج بزرگ    کوچه ی دیگر که بزرگ هم نبود و از کنار یک  حمام متروکه می گذشت راه من به طرف خانه بود یک پیچ نیم دایره من را به راسته ی کوچه ای می رساند که انتهای آن  کوچه را که نزدیک به یک کیلو متر بود و راست و مستقیم ادامه داشت و باید می رفتم  خانه بود  و این کوچه بزرگ راست و طولانی انتهای آن به مسجد کوشک می رسید  و من در طول همین را  ه بار ها کربلایی حسین را دیده بودم که کوزه در دست از آن طرف می آمد و من به آرامی از کنارش می گذشتم  کربلایی حسین سقا ی تشنگان روز های گرم محرم در تابستان هم بود کربلایی حسین رابیشتر قدیمی های شهر می شناختند دل مهربانی داشت  همه ی آب انبار های محله ی بازار و این راسته ی کوچه یی که من می رفتم و در انتهای آن دو آب انبار بزرگ بودراه پله های زیا د آن با پاهای استوار کربلایی حسین آشنا  بودحتی امروز هم اگر با قدیمی های شهر دوس داشتنی مان هم کلام شویم همه او را با کوزه ای در دست و سری که همیشه می جنبید  می شناسند  دل مهربان و بی کینه ی کربلایی حسین جاودانه مانده است و  ضرب المثل معروف و آشنایی که همه  در رفتار و کنش او به یاد دارند   ای ن صفت به دیگران خدمت کردن و خود را فراموش کردن اندیشه می کنند و به خاطر خواهند داشت   و کربلایی چکو  همان کربلایی حسین در یاد ها خواهد ماند ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۰۰ ، ۲۳:۰۱
سیدمحمود بخشایش

  سپاس خداوند بزرگ راکه توفیق دادجان را به نسیمی ازخاطرات زاد گاه و سرزمین رشد و بالندگی م نوازش دهم بیان خاطرات از صمیمانه ترین شیوه های انتقال حس به وسیله ی نوشتن است هنگام بیان خاطرات گذشته گویا حیاتی نو به آنها میبخشیم و گذشته ها راتا حدودی از جهت اجتماعی فرهنگی  اعتقادی برای آیندگان روشن می کنیم شاید پس دادن درس روزگار و عبرت آموز سالها تجربه برای آیندگان باشد شاید این خاطرات و یاد داشت ها راهی باشدبرای آیندگان و آنچه در تکا پوی آن هستند  زمان انسان ها را دگرگون می کند اما تصاویری را که از آن ها داریم نگه می دارد و هیچ چیز درد ناکتر از این تضاد میان دگرگونی انسان ها و ثبات خاطره ها نیست ...محور همه ی این نوشتار  ولایت تون و جزین است که هر دو از خاست گاه های زبان شیوای (دری ) است شرح حال نیاکان  تاریخ گذشته و حوادث مستند  بیان آن همه صمیمیت ها و ساده زیستن ها ... تا شاید در دنیای پر از التهاب و لجام گسیخته ی امروز به دنبال رنگی و اثری ازآن ارزش ها در روابط اجتماعی خودمان بیشتر مشاهده کنیم  و این به عقب بر گشتن نیست بلکه تلاش برای شکوفایی یک گل زیبا و خوش بو است که اکنون بجای آنکه در باغچه ی زیبای حیاط آن را مشاهده و احساس کنیم در قاب عکس ها و آلبوم های فراموش شده  و گرد و غبار گرفته ی   قفسه ها به تما شای آن می نشینیم    و چه زیبا خواهد بود که در قالب همه ی این خاطرات به یاد ماندنی بتوان به همه ی آنچه می خواهیم  برای به یاد سپردن ارزش های اصیل  و مثبت نهاده های گذشته امان برسیم که در این نوشتاربه شکل گذرا وفهرست وار به آنها پرداخته می شودو در آینده اگر پروردگار توفیق عطای راه مان کرد    می توان همه ی این موضوعات را با شرح وگستر  ش بیان کرد     خوانندگان محترم را به نکاتی چند یاد آور می شوم 1-اساس و بنای کار در این نوشتار بر خاطرات است 2-تمام واژه های نوشتار بر اساس وپایه ی محاورات محل به نگارش در آمده است وآشکار است که در هر اجتماع کوچک مثل شهر و روستامی تواند صامت ها و مصوت های واژه ها اختلاف داشته باشد  3-واژه های محلی به شکل رایج در زبان عامه محل آورده شده است ودر پاورقی  یا پایان کتاب تاحد امکان  به آن پرداخته شده است 4- با امید به پروردگار می توان همه ی موارد اشاره شده رادر این مجموعه در آینده با شرح و گسترش بیشتر بیان کردواز جهت زبان شناسی به نکات وموارد گوناگون آن  پرداخت  5-منابع و مستندات که در پایان کتاب بیان شده است وبیشتر مستندات کتاب با توجه به آنها نوشته شده است دریایی از دانش و آگاهی را می تواند در اختیار ما بگذارد که در حوصله ی این نوشتار نیست و اختصار رعایت شده است 6- افراد و شخصیت ها هم که  به نام آنها در این نوشتار اشاره ی کوتاه شده است (رویداد های زندگیشان موجود است ) به امید خدا در آینده  به آن بیشتر پرداخته خواهد شد 7-  اصطلاحات  واژه ها  ضرب المثل ها و تر کیبات با ارزش و زیبایی که در هجوم این گرد باد  فرهنگ بیگانه پرداختن به آنها نیاز و احتیاج روز مره ی ما خواهد بود منظور نظر بوده است    8//در باره ی نام های موجود در نوشته ها چون به سال های قبل از حکومت پهلوی بر می گردد و نام خانوادگی بعد از حکومت رضا خان پهلوی رایج شدنام ها  به گونه ی درختی  آورده شدتا خو یشاوندی ها آشکار باشد  (همه ی نام ها واقعی است) 9 //می دانیم و آگاهیم که در این نوشتاربه نکات ذیل باید توجه داشت   این که در علم زبان شناسی برای ریشه یابی کلمات و تلفظ صحیح به لهجه و یاهمان بیان محلی کلمات باید  توجه داشت  این که به مرور زمان و در گذر روزگار کلمات و  واژه ها سایش و دگرگونی می پذیرند ... در گویش و محاورات محلی  حتی دو ولایت تون و جزین واژه ها و کلمات می توانند با مصوت های مانند هم مفهوم و معانی متفاوت داشته باشند و در نهایت اینکه دستور تاریخی که بسیاری از اساتید بزرگوار در گذشته برای آن زحمت کشیده اند باید ملاک کارمان باشد و همه ی این   نکات که ذکر شد  به فرصت و زمانی دیگر نیاز دارد که بتوانیم در فصل و گفتاری جدا گانه به شکل گسترده  به بیان آن بپر دازیم و اینجا و در این  گفتار  تنها بیان خاطرات و به یادگار گذاشتن آنها زاد راه مان هست با توجه به موارد فوق که یاد آور شدم   در پایان کلام با قبول اشکالات موجب خوشحالی و امیدواری خواهد بود که از راهنمایی های بزرگواران برخوردار شوم  (من الله توفیق و علیه التکلان  )   ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۰۰ ، ۱۰:۴۹
سیدمحمود بخشایش