تون و جزین سرزمین نیاکان

خاطرات نیاکان
تون و جزین سرزمین نیاکان

زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست ...

بایگانی

آخرین نظرات

آخرین مطالب

شاید  هر  کدام  از چشمه سار های سر زمین اجدادی  ام جزین دیگر آن جلوه هایی را که از آن سخن می خواهم بگویم ندارد اما پس از سال ها خشکسالی توانسته اند پایدار بمانند ... از همین ناصر آباد که می گذریم سمت راست جاده رشته کوهی از شرق به طرف غرب همراه ما هست تا به کوه سرخ می رسد و کوه سرخ این رشته کوه را به دو قسمت شرق و غرب جدا کرده است  وآن طرف کوه سرخ این رشته کوه ادامه دارد و حوزه های آبریزآن چشمه سار هایی را دارد  از چشمه سار های شرق سخن گفته شد (عزدد ) (چاه قند شیخ ) (تلواز) (میمینگ )... کوه چهار خال و چشمه سار (زو بوبد ) (یا شاید ابو عبید )... بعد از ناصر آباد تا برسیم به (پوزه ی او گردو )چند دقیقه ای راه هست و این (پوزه ی او گردو )محل تغییر مسیر رودخانه فصلی به طرف پایین (جنوب )  هست همین جا سمت راست مان راه به طرف چاه قند شیخ (شمال )  است از همین جا سر کوه سرخ که روی به جزین دارد فاصله ی چندانی با آن نداریم (که من درنوشته های گذشته کوه را به یک فیل شباهت کرده ام که روی به جزین دارد...واین شباهت فقط در همین /پوزه ی اوگردو / مشاهده می شود  جاده که تا اینجا از شرق به غرب بود به جهت چپ و جنوب و در مقابل مان آن دورتر جزین خواهد رسیدو  می رود و چند کیلو متر دورتر در مقابل جزین را مشاهده می کنیم ... انگار همین دیروز بود سمت راست جاده آن دورتر در دامنه ی کوه سرخ حوالی (چلغا ) و (گلبمی ) و (تمتمو )میرزا محمد گله ی خودش را (کش )داده است ...الان که حدود ساعت هفت صبح است تا ساعت های نه صبح گله راهی چاه قند شیخ خواهد شد ...وما صدای زنگ گوسفندان را که می شنیدیم بعد از خوردن چای و صبحانه خودمان را به بالای چشمه می رساندیم اولین گوسفندی که پیدای ش می شد  همان (تکه ) بود که براستی از قامت بلند و شاخ های پیچ در پیچ بلند او می ترسیدیم  به دنبالش بز هایی که هر کدام از آن ها بر اساس رنگ و شکل و قامت شان نام گذاری شده بودند (بدو  بدو  ) خودشان را به آب می رساندند ... (کالار ) (گزور ) (مر خلج ) (کت کفتر )(کت  خلج ) (مر آهو ) ... این نام ها را هنگام (گله دم ) در آغال گوسفندان من توانسته بودم یاد بگیرم و بشناسم جلو دیوار گلی آغال که کمی بیشتر از یک متر ارتفاع داشت می ایستادیم تا مانع خروج انهایی بشویم که هنوز شیر  شان دوشیده نشده بود و با نام های بالا هر کدام را برای دوشیدن به سمت پاتیل های مسی که در کنار دیوار منتظرشان بودند هدایت می کردیم ازارزش های زیبایی که در این اجتماع کوچک چاه قند به چشم می آمد همیاری اهالی بود که (هم شیر) می شدند یعنی حدود یک صد بز شیر ده که صاحبان مختلف داشتندبا هم توافق می کردند که هر روز یک نفر مجموعه ی شیر ها را برای فرآوری ببردکه حاصل آن ما ست کره  کشک پنیر و...بود  ...چقدر زود دیر می شود با زی های کودکانه امان... در یک شب مهتابی میدان گاهی بالای چشمه و بازی (استخو مهتو ) (استخوان مهتاب ) را هنوز از خاطر نبرده ام ...پشته های خاکی اطراف چاه قند که ما به آن تپه یا  ( پشته) می گفتیم پر از بوته های گیاهی مقاوم بود که به گونه ی معمول  تا مهر ماه آثارشان پیدا بود و محل چرای دام ها ...بیشتر بوته های (اسفپند) بود و (ترخت )( سو ) و هر چه از تپه ها به سوی کوها نزدیکتر می شدیم گونه ی گیاهی متفاوت می شد ...(علف هیزه ) (شاتره) (گلگ) که این آخری قابل خوردن و خوش طعم بود ... همین بوته های بلند مثل ترخت و اسپند و...که در گشت و گذارمان در بالای چشمه از کنار شان رد می شدیم ناگهان پرنده ای کوچک به اندازه ی گنجشک  کمی بزرگ تر پرواز می کرد با کا کلی زیبا بر سر که همان (جالگ )بود و اسم کتابی ش (چکاوک )... گاهی کنجکاو می شدیم وزیر بوته را وارسی می کردیم دو تخم کوچک را در زیر بوته پیدا می کردیم که محل تخم گذاری جالگ ها همین بوته زار ها بود  در گشت و گذار مان در اطراف چشمه سار ها و داخل باغ ها پرندگان زیبای دیگر به چشم می آمدند مثل جغد که به آن  (جغنه )یا   (بب )می گفتیم در بالای ددرختان تناور مثل گردو حفره هایی بود که محل لانه سازی جغد بود (شانه به سر) یا همان (هد هد )پرنده ی زیبای دیگری بود که اطراف استخر آب  پیدای ش می شد (کلیژدک )یا همان زاغی از پرنده هایی بود که با انسان ها انس بیشتر داشت و اطراف مرغ و خروس ها در جلو باغ نمایان می شد  (کلاغ سوز )(سبز قبا ) (سیسیلیگ )(کفتر بناز )یا همان فاخته )(موسی کوتقی )یا همان قمری ...از پرندگان همیشه ی چشمه سار بودند ... اما گفتم که کوه سرخ رشته کوه شمال جزین را از شرق به غرب جدا کرده بود و خودش از شمال به جنوب در جهت جزین پایدار و مقاوم ایستاده بود ... در قسمت غرب این رشته کوه      حوضه آبریز چشمه سار هایی بوده وهست که میتوان درباره ی ارزش ها و زیبایی های آن سخن ها گفت مثل (توودو)...(برخشتا ) (بیساوا ) (دری کلاغ ) (دری  شیش ) (سنجدو ) (بلندر ) لیروم ...سالی می گذردکه دیگر هر

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۰۱
سیدمحمود بخشایش

روزگارانی آباد و در خاطر ماندنی 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۰۰ ، ۱۷:۱۸
سیدمحمود بخشایش

بعد از آن سال های تلخ و شیرین که در مشهد الرضا با هم گذراندندآقا سید ابراهیم بیشتر ذهن ش به تلخی ها بود و هر وقت می خواست فراموش کند به جستجوی (دایی اش) می رفت از تلخی های راه رفتن و راه برگشتن از مشهد الرضا گفته ام ... خود مشهد الرضا هم جلوه هایی که ما اکنون در ذهن مان داریم را اصلا نداشت چه اوایل سلطنت احمد شاه و چه بعد ش که جنگ جهانی بود و داستان های خودش ...تازه پسر عموی شجاع و دانایش که تجربه های راه هر دو تا ی شان بود هم دیگر اکنون نداشت ...داستان  اجباری     بیرو ن آمدنشان از مشهد الرضا را هم اشاره کردم ...  حالا  قاجار رفته ... پسر عموی دانا و شجاع ش را هم از سر راه برداشتند ... مادرش معصومه هم به دیار باقی رفته بود مانده بود همسرش (بی بی خدیجه )که چیزی کم از برادر شجاعش (آقا سید نعمت الله ) نداشت ... اما اوضاع اجتماعی هم کمی تغییر کرده بود  الان رضا خان میر پنج آمده بود که فکر و اندیشه های دور و دراز داشت و پدر بزرگ ماند ه بود و روز های آرام جزین ... روز های آقا سید ابراهیم در همان خانه ی زیر ساباد آرام آرام می گذشت ا طاق ایوان و صوفه ی نسر و کتاب هایش آرامش می کرد فقط آواز آهنگین کفتر کو کو ها روی رف بالا و پیشون همین ایوان نسر سکوت را می شکست این طرف و آن طرف همین طاقچه ی آخر ایوان دو جفت کبوتر قمری داشتند لانه سازی می کردند و آقا سید ابراهیم پدر بزرگ داخل همان اطاق ایوان روز های گرم اواخر بهار را تجربه می کرد ... میرزا یحیی همین اوقات اواخر بهار راهی چاه قند خوش یا همان چهکند کمال میشد ... چاه قند کمال سر آب استخر اگر به دنبال جوی آب که از(جآلو ) خارج می شد  می رفتیم اولین باغ سر کوچه ی سمت راست باغ آباد و پر از درخت میرزا بود ...آقا سید ابراهیم هر چند در چاه قند شیخ ساکن می شد حتی خواهرش بی بی سلطان هم بود ولی گاه گاهی سه دختر و پسر ش (سید احمد ) را با مادرشان در چاه قند تر می گذاشت و پای پیاده به یاد همان سالهای سخت به دیدار (دایی) میرزا یحیی  به چاه قند کمال میرفت ... 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۱:۵۵
سیدمحمود بخشایش

آن  سال های دهه چهل شمسی  روز های آخر اسفند جنب جوش عجیبی در خانه و حیاط بود حوض وسط حیاط ب ا رنگ آبی قشنگ خودش داشت ماهی های قرمز و سپید خودش را جلوه می داد آب بلده که فاصله ی آن با ما بیش از چهار فرسخ بود این حوض را از آب پر می کرد  آجر های چهار گوش کف حیاط آب پاشی شده بود و گاه گاهی نم نم باران با بوی کاه گل دیوار های حیاط که دارای ستون های گچ بری دیوار ها را همانند تابلو هایی از هم جدا کرده بود در بالای دیوار و نرسیده به لب بام گچ بری به شکل نیمه ی خورشید داشت  چهار دیواری حیاط را جلوه گری خاصی می دادایوان بلند و نیم دایره ی جنوبی حیاط که بر بالای صوفه ی بزرگی قرار داشت هر چه باد های با ران دار را از طرف شمال غرب  می آمد به داخل منزل ارمغان می آورد داخل حیاط و جلو همین صوفه ی ایوان دو باغچه ی مربع شکل بود که پدر همین روز های آخر سال گلدان های شمعدانی را از گلخانه ی آن طرف حیاط می آوردو به شکل قلمه داخل آن می کاشت مادر هم جنب و جوش خودش را داشت ... آرد را پدر از گندم هایی که در (پرخو )اطاق نشیمن برداشته بود و در آسیاب آقای جوادی آرد کرده بود به خانه آورده بود و مادر با کمک خانم های آشنا  خمیر کرده بود و پس از (ور آمدن) خمیر صبح روز بعد شروع به پختن کلمبه " قطاب "و شیرینی های خانگی کرده بود ... خلاصه گوشه گوشه های حیاط بوی عید را می داد و ما بیشتر برای رفتن به جزین  و دیدن آشنایان شوق و شور خاصی در وجودمان بود مادر هم  دلش پیش مادرش (بی بی خدیجه ) بود   پدر بزرگ (آقا سید ابراهیم) و دیگرانی که همه ی شان احساسی شادمانه در وجودمان شکوفا می کردند موتور زونداب سبز رنگ پدر یکی از وسیله هایی بود که که با آن می رفتیم ... ماشین جیپ (موسی خان )هم بیشتر زمان ها وسیله ی رفتنمان بود ... ادامه دارد 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۴۴
سیدمحمود بخشایش

دو باغ منزل بزرگ وگسترده در قدیمی ترین محله های فردوس حاجی آقای شاه و فرزندشان آقای بشیر داشتند وقتی از کوچه دراز به طرف خانه می رفتم همان انتهای کوچه دراز سمت بالا نانوایی بود و روبرو هم اداره ی فرهنگ یا همان (آموزش و پرورش ) بود وقتی به سمت راست و بازار می رفتم حدود د و یست متر و نرسیده به بازار سمت چپ کوچه ای بزرگ بود که انتهای آن ساباد بزرگ و دراز داشت که بر بالای آن مجموعه ی عمارتی با شکوه بود در میانه ی همین ساباد درب بزرگ چوبی با منبت کاری های زیبا و رنگ قهوه ای به عمارت با شکوه و باغ منزل  حاجی    آقای شاه راه داشت (حاجی آقای شاه با آقا جان میرزا بیک )به قولی (هم زلف یا هم ریش بودند و داستانی کوتاه اززندگی آقا جان میرزا بیک را که ریشه در گزین داشت را در قسمت های گذشته بیان کردم)  داخل عمارت  در جلو عمارت چند سرو بلند و با شکوه قد راست کرده بودند و داشتند خودشان را با ایوان عمارت در طبقه ی دوم یکی می کردند در جلو این عمارت بزرگ تا چشم کار می کرد درختان گوناگون میوه چشم را نوازش می داد انتهای باغ به موازات کوچه ی سمت راست ش با گستردگی زیاد به پشت خانه هایی می رسید که آن طرف به (گود خمیری)درب شان باز می شد یکی از منزل های بزرگ که از آن طرف  یعنی سر محوطه ی بزرگ و چهار گوش (گود خمیری ) به آن وارد شده بودم منزل حاج آقای توکلی بود که پشت همین منزل انتهای  همان باغ بزرگ بود  ... من یکی دو بار با پدر که من راجلو چرخ سوار کرده بود از این ساباد دراز و تاریک (حتی در وسط روز) عبور کرده بودیم یکی دو بار هم از دبستان نجفی به کوچه دراز و این کوچه به طرف خانه رفته بودم آن سالها یادم هست که سال چهارم ویا پنجم دبستان بودم یعنی درست یک سال قبل از زلزله ی فردوس از ساباد بزرگ که رد میشدم و روشنایی روز بهتر می شد چند قدم که می رفتم راهی به سمت چپ و راهی به سمت راست بود شنیده بودم که کوچه ی سمت چپ را که با وسعت و گسترده بود (میامره )خوانده اند سمت چپ کوچه دیوار عمارت همین باغ بود  وبعد بعد چند ساختمان که با ایوان های زیبا به کوچه باز می شد سمت راست کوچه ی (میامره )دو ساختمان با درب های ورودی به همین کوچه داشت که منزل دوم به آقای کلانی تعلق داشت همکار پدر در شهربانی و بعد از آن عمارتی که اکنون خرابه بود (محوطه ی حاجی میر کلان ) نام این محوطه ی بزرگ بود  این حاجی میر کلان  عموی همین آقای کلانی بود ... در سال های نه چندان دور این عمارت خرابه  برای خودش معلوم بود که جلال و شکوهی داشته است و در جلو آن فضایی گسترده به موازات همین کوچه داشت که دیوار ش ادامه ی کوچه بود ... اما در ابتدای همین کوچه من سمت راست را می رفتم که مستقیم آن با یکی دو پیچ به بازار می رسید اما چند قدم آن طرف تر از همین ابتدای کوچه در همین سمت راست کوچه ای به طرف پایین و جهت چپ  می رفت   ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۰۰
سیدمحمود بخشایش

صبح آفتاب که روی درخت انجیر را روشن می کرد مادر بزرگ جیب من را کیشته و انجیر می کرد و من پایم راداخل دالان می گذاشتم و بعد از درب چوبی دو (  لت   ) به فضای چهار گوش جلو درب چوبی وارد می شدم سمت چپ یک درب چوبی بود که به ساباد راه داشت و رو برو ی من باز هم درب چوبی بود که به (بهار بند )یا همان فضای باز نگهداری (چاروا ) یا (مال ) ها راه داشت آن روز قصد رفتن به (کشمان )زمین های زراعتی پایین دست را داشتیم از زیر ساباد به سر کوچه رفتیم و  در سر کوچه  سمت چپ به طرف پایین مسیر آب قنات را دنبال کردیم ما هی های درشت داخل آب بسیار نمود ار داشتنددر همراهی آب قنات به جایی رسیدیم که سمت راست   ما دو حمام بود (زنانه و مردانه )یادگار آقا سید هدایت در حدود سال های (1295 هجری شمسی) از آنجا به بعد زمین های پر از محصول به چشم می آمد چیزی که بیشتر از همه چشم ما را می گرفت خربزه های زرد رنگ بود  که عطر و بوی آن بسیار دلپذیر همه جا پیچیده بود   گاورس   گندم  ارزن و...بیشتر کشتزار  را در بر داشت به شکل معمول باید از دروازه ی ( ته  ) در محله ی بیرجندی ها وارد کشتزار ها می شدیم که راه اصلی بود کمی که در کنار نهر قنات جلو می رفتیم دو طرف نهر پر از (پودینه )های خوش بو و زیبا بود جلو تر که می رفتیم به فضا و میدان گاهی صاف  در دامنه ی کوه ( توشلگی ) می رسیدیم که به آن خرمنا می گفتند و در جای جای آن (مرداد ماه و شهریور ماه )خرمن  خرمن  گندم ها را دایره وار می گذاشتند جای جای اطراف انباشته های بر روی هم بوته ها ( جالگ ) که پرنگانی از گنجشک کمی بزرگتر بودند به چشم می آمدند  خرمن ها را باید با    ( بردو )  نرم کنند و کاه ها از گندم جدا شود همین راه کنار خرمنا را به طرف پایین که می رفتیم  جهت چپ جاده ادامه ی کوه  (نوشلگی )بود و سمت راست زمین هایی که انواع محصولات (تابستان ی ) کشت داشت کمی پایین تر دو آسیا ی آب ی بود با فاصله ی از هم  که به تماشای آن می رفتیم ارتفاع  جایی که آب وارد حوضچه می شد تا پایین حدود هفت متر بود و از بالا تا پایین فشار آب آن قدر زیاد بود که در پایین یک محور چوبی سنگ بسیار بزرگ دایره شکل را بر روی سنگ زیرین حرکت می داد و می چرخاند و به  این روش گندم ها در سایش دو سنگ آرد می شدند از همین جوان های با شهامت پیدا می شدند که خود شان را داخل این محفظه ی چاه گونه بیا ندازندو تا پایین بروند و بالا بیایند از پایین تا بالا (پا گیر   ) هایی از آجر در دو طرف این استوانه عمیق جا سازی شده بود که باید با مهارت پا را در عمق به یکی از این (پا گیر  ) های استوانه زد تا برگشت امکان داشته باشد ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۹ ، ۲۲:۰۵
سیدمحمود بخشایش

همان روز ها یی که در سال (یک هزار و سیصد و چهل و یک هجری شمسی ) را ه دبستان نجفی را  پیش رو داشتم در محدوده ی شمال محله ی سادات و محله ی میدان دو ساباد بزرگ وجود داشت که هر دو در سویی راه رفت و بر گشت منزل به دبستان بود  یکی با عمارت ی بزرگ بر روی آن و اشراف بر یک باغ بزرگ به حاجی آقای شاه تعلق داشت و آن دیگری با فاصله ی یک کوچه به همان شکل و نقشه به پسر حاجی آقای شاه (آقای بشیر )تعلق داشت ...از همان انتهای    کوچه دراز که نانوایی آقای علی پرست در سمت  چپ  بود و مقابل من هم اداره ی فرهنگ قرار داشت اگر به طرف راست می رفتم  مسیر خانه بود و این مسیر را چند سال قبل در حالی که پدر من را جلو خودش سوار بر دو چرخه داشت رفته بودم ...بدون شک (امیر مرتضی قلی بیک) حاکم و والی وقت بلده ی تون  در سال های (1274هجری قمری )مطابق با (1232 هجری شمسی )در همین محدوده ی از شهر قدیم تون سکونت داشته است (آقا جان میرزا بیک )فرزند همین حاکم سال های دور شهر تون   با همین حاجی آقا ی شاه به قول ما (هم زلف  یا هم ریش ) بوده است به قولی آقای بشیر با (آقا ذبیح الله بیگ) نوه ی (امیر مرتضی قلی بیک) پسر خاله بوده اند ما جرای (آقا جان میرزا بیک)پدر (آقا ذبیح الله بیک )هم شنیدنی است  که تفکرات و اندیشه هایی داشته است و وقتی (حاجی آقای شاه ) وخانواده اش  به خاطر همان عقاید مجبور به ترک شهر می شود (آقا جان میرزا بیک ) به قول (میرزا محمد علی منشی ) در منزل (آقا زین العابدین ) بست می نشیند به دلیل اندیشه ها و عقایدش ... درباره ی آقا جان میرزا بیک و فرزندانش و عقایدش و ارتباط دیرینه اشان با ( جزین) در گذشته  نوشته ام  ...داشتم از راه دبستان نجفی  به طرف خانه می گفتم که سخن به این جا کشید ... از همین سمت راست و روی به مرکز بازار شهر تون وبعد از اداره ی فرهنگ که می گذشتم حدود سیصد   چهار صد متر همان سمت اداره   یک کوچه ی کمان ی شکل و گسترده بود که انتها یش ساباد حاجی آقای شاه بود...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۹ ، ۱۱:۲۵
سیدمحمود بخشایش

 حدود سه ماه مانده بود تا پا به دنیا بگذارد که پدر  بزرگ دریک سفر  ناخواسته    تحصیل خود را در مشهد گذاشت و هفت شبانه روز از مشهد الرضا تا جزین را (سال یکهزار دویست  و نود وهشت هجری شمسی)طی کرد و خود را به جزین رساند پدربزرگ از سال یک هزار ودویست نود هجری شمسی در مدرسه ی فاضل خان در مشهدالرضا به صورت متناوب تحصیل می کرد وبه کارهای اجتماعی مشغول بود که در بخش های گذشته اشاره شد ...اتفاقی ناخواسته و شاید  لگد اسب !!  موجب آن شد که پدر بزرگ (در این سفر بی برگشت به وطن ) با خونریزی شدید   عمر به ذنیا نداشته باشد  و پدرمان چند ماه پس از این حادثه برای  پدر بزرگ چشم به دنیا باز کند ... پدر م را که یادگار پدر بزرگ بود به نام ایشان (سید نعمت الله  ) نام گذاردند ... پدرقبل از خودش  یک خواهر و یک برادر داشت که عمر به دنیا نداشتند عمه نصرت و عمو محمود هر دو از دنیا رفتند و پدر بعد ها هم  سالها در جزین کمک کار کشاورزی و دامداری بود بیل به دست و توبره به دوش راه زمین های کشاورزی از دروازه ی پایین به طرف خرمنا را می رفت و روز هایی هم با پای پیاده راه چاه قند کمال را در پیش می گرفت برای آبیاری باغ ها همه پدر را در جزین با اسم (نعمت آقا) می شناختند    ... سر انجام در سال (1328 هجری شمسی )در شهربانی فردوس استخدام شدو همان ابتدا در کوچه ی مقابل درب ورودی مسجد جامع به خیابان  در سراچه ی کوچکی از آقای دیبا نژاد ساکن شد که راه زیادی تا شهربانی نداشت کمی بالا تر از درب مسجد جامع در کنار خیابان آسفالته ساختمان با درب آجری و ایوانی بزرگ که بعد ها اداره ی پست شد محل شهربانی بود پدر به گفته ی خود آقای دیبانژاد روز هایی که به اداره ی شهربانی نمی رفت از همان سراچه ی کوچک خارج نمی شد مگر ظهر یا غروب برای نماز جماعت  مسجد جامع ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۹ ، ۲۰:۴۴
سیدمحمود بخشایش

از حیاط که وارد دالان خانه می شدم برای رفتن به کوچه بایدبه سمت راست میرفتم و دالان بلند هوا  را تا در بزرگ آهنی طی می کردم رو برو  یم اطاق مهمان خانه بود   بزرگ  بلند هوا و یک کلاه فرنگی بر بالای آن که نور اطاق را فراهم می کرد ... سمت چپ همین در مهمان خانه درب بزرگ آهنی بودکه به کوچه باز می شد از درب آهنی بزرگ که خارج می شدم بالای سرم یک سقف نیم دایره با ایوانی بلند و یک چهار گوشه ی چهار متر در چهار متر به کوچه وارد می شدم وقتی درب بزرگ آهنی را باز می کردم در مقابلم درختان آقا قیا را میدیدم که در کنار دیواری بلند و جوی آب سر به آسمان داشتند آن طرف همین دیوار یک باغ بزرگ بود که درختان کاج آن با وجود دیوار بلند خودشان را نشان رهگذران کوچه می دادند داخل کوچه  سمت چپ  راست  ومستقیم انتهای ش مسجد کوشک بود و بعد هم مسیر دبستان همت که سال های اول و دوم دبستان را پیاده می رفتم ... اما سمت راست کوچه یک طرف جوی آب بود که آب نخشور  هر از گاهی در کنار ذیوار بلند برای همین باغ پشت دیوار  در آن جاری بود سمت راست همین کوچه بعد از دیوار خانه ی ما دیوار بلند خانه ای بود که  باد گیر و کلاه فرنگی آن آ ز همین کوچه دیده می شد یادم هست  مدت ها آقای ابریشمی  و بعد ها هم دایی خودم  ساکن همین خانه ی زیبا بودند ... داخل آن وسط حیاط حوض بزرگ وزیبا یی داشت و درخت انگور بزرگی بر دیوار بالا رفته بود گلخانه ریبایی رو به آفتاب داشت که گلهای زیبای شمعدانی همیشه داخل ش خود نمایی می کردند قبل از همین گلخانه ی رو به آفتاب هم درست در کنار دالان ورودی حیاط یک اطاق هشتی مانند بزرگ وجود داشت که وسط اطاق یک دریاچه ی کوچک پر از آب بود که هنگام ورود به این هشتی سمت چپ و سمت راست دو سکوی سه در دو متر وجود داشت و ورودی درب هم آن طرف دریاچه درست مقابل درب ورودی یک سکوی با ارتفاع نیم متر بود و بادگیر بلند بر بالای همین سکو چسپیده به دیوار کوچه بود ... هر چه از این خانه ی زیبا بگویم  کم گفته ام ...  همین کوچه را که  می رفتم اولین کوچه سمت راست کوچه ی بن بست ی بود که این خانه ای را که درباره اش گفتم ورودی یش داخل همین کوچه بود و بعد دیگر کوچه ای در راستای ای گذر گاه نبود تا به ساباد آقای بشیر می رسیدم  سمت چپ این گذر گاه تا به ساباد برسم همان باغ و دیوار خانه های مسکونی آن بود اما در سمت راست خانه ی محمد کلوخ و بعد خانه ی مادر ملا همزه و بعد هم سرا چه ای در کنار دیوار ساباد  از آقای خسروی بود ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۹ ، ۲۳:۵۶
سیدمحمود بخشایش

همان اول کوچه و حاشیه ی خیابان آسفالته از کنار شیرینی فروشی به سمت راست داخل کوچه دراز که می رفتم سه چهار منزل با ایوان های نیم دایره بود یکی از آنها خانه ی معلم چهارم دبستان نجفی بود ... خدای ش رحمت کناد بر خلاف معلم کلاس پنجم (آقای قربانی)که همیشه چهره یی شفاف و شاد داشت کوچکترین نشانه ای از لبخند بر لب های معلم کلاس چهارم ندیده بودم...بعد از این چهار منزل همین سمت راست کوچه دراز که از آنها قبل سخن گفته شد و همه ی شان پشت به میدان ورزش دبستان نجفی داده بودند چند مغازه و یا بهتر بگویم چند اطاقک سه در چهار وجود داشت که از آنها هم باید می گذشتم و به انتهای کوچه دراز می رسیدم انتهای کوچه دراز و سمت چپ نانوایی سنگک بود که بعد از آن هم به طرف بالا و چها ر سو می رفت انتهای کوچه دراز درست روبرو یم اداره ی (فرهنگ ) یا همان آموزش و پرورش بود که در باره ی آن صحبت کردم سمت راست به طرف مغازه های بازار می رفت و هنوز هم چند مغازه ای پشت به میدان ورزش دبستان داده بودند که چند تای آن همان استاد کار هایی بودند که درباره ی شان گفتم...ابزار هایی مثل میخ طویله  بیل  کلنگ و مانند آن درست می کردند ... کم کم هر چه جلو تر می رفتم به میدان بازار که دو کاروان سرا هم در همان میدان بازار بود و مغازه های بازار  می رسیدم ...حدود دویست سیصد متر مانده به میدان بازار سمت چپ کوچه ای بزرگ و پهن بود که اگر داخل آن می شدم باید از یک ساباد بزرگ و طولانی گذر می کردم که وسط های آن حتی در روز روشن هم روشنایی نداشت بر روی این ساباد بزرگ و طو لانی یک عمارت باشکوه و باغ سرایی بزرگ بود که باغ بزرگ در جلو این عمارت واقع شده بودبا درخت های سرو بلنددر جلو عمارت  که از فاصله ی دور دیده می شد  به (حاجی آقای شاه ) تعلق داشت این عبارتی که داخل پرانتز گفته شد همه ی قدیمی های شهرمان آن را میدانند و پسر این آقا که آقای بشیر معروف بود  آن طرف تر به همین سبک و شکل ساباد و عمارتی ساخته بود که البته کمی از هم متمایز بود واین دو که نام بردم از نسل همان (امیر مرتضی قلی بیک )والی یک قرن قبل خودشان بودند ... ودر باره ی امیر مرتضی قلی بیک در جایی دیگر سخن  گفته شد ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۹ ، ۲۳:۳۰
سیدمحمود بخشایش