تون و جزین سرزمین نیاکان

خاطرات نیاکان
تون و جزین سرزمین نیاکان

زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست ...

بایگانی

آخرین نظرات

آخرین مطالب

می توان گفت  که شاه کاری بزرگ است اگر نتوانیم نام (معجزه ) بر آن بگذاریم شاید سالها قبل بیش از هفتاد چشمه سار بود که به هم می پیوست و در نهایت  آب بلده نام گرفت  هر چند اکنون آن گستردگی را ندارد امااز ابتدای چشمه سار ها تا شهر قدیم تون بیش از چهار فرسخ راه هست که سالار ها ی آب بلده آن را به سه آیش تقسیم کرده بودندو هنوز که سالها میگذرد پس از چندین قرن این راه و روش ادامه دارد هر چند آن مجموعه که در تقسیم بندی (آیش  )سوم  قرار گرفته است مخدود شده است ... آسیاب ها که در ادامه ی مسیر آب بلده قرار گرفته است بیش از هفت آسیاب بوده است که فقط آسیاب سر تخت باغستان اکنون بر جای مانده است و شاید بتوان فقط آثار آسیاب ها ی دیگر را در مسیر گذر آب مشاهده کرد ... این شریان  اقتصادی با ارزش که نقش مهم در رزق و خوراک مردمان روزگار قدیم تون در قرن های گذشته را داشته است اکنون فقط نام آنها در روزگار مان مانده است ...(آسیاب میرزا ) (آسیاب ملا ) (آسیاب داروغه )(آسیاب سیدک ) همه وهمه داستان انسان های نیک روزگار قدیم شهرمان تون است که نان رزق مردمشان را روزگارانی به دست شان می رسانده اند از آیش ها در تقسیم حدود کار سالار ها ی بلده می توان بسیار سخن گفت  ودر انتها که آب انبار های بزگ شهر تون قرار داشت ومیر آب این آب انبار ها آقای نامور بود ... همین پنجاه سال قبل و سال های قبل از زلزله که آب انبارها محل آب شرب برای اهالی شهر بود و البته بسیاری از مردم نیز در خانه ها ی خودشان  حوض و دریاچه داشتند که بیشتر منزل و خانه های بزرگ بود که آب بلده را ذخیره می کردند ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۰۱ ، ۰۷:۳۱
سیدمحمود بخشایش
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۰۱ ، ۲۰:۵۹
سیدمحمود بخشایش

اساس کار در این نوشتار بیان خاطرات است (24 /6 /1400) دیباچه ای بر نوشتارم /// در همین وبلاگ هر چند مدت بروز رسانی می شود و پیش گفتار مطالب خواهد بود (در نوشتار بالا)

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۰۱ ، ۲۲:۲۸
سیدمحمود بخشایش

آن روزهای دور وقتی در حاشیه ی کویر انسان های پر تلاش با همه ی آرامش و شکوه که اجتماع کوچک شان داشت اما حوادث و اتفاقات جامعه ی بزرگشان به گونه ای دیگر بود و آنها باید با همه ی توانشان از اجتماع کوچک شان به هر راه وروش حراست کنند باید اشاره کرد در بعد از امضای قانون مشروطیت و آگاهی اجتماعی عامه مردم   اندکی بعد آمدن محمد علی شاه قاجار به جای مظفرالدین شاه اوضاع مملکت به گونه ای شد که در هر گوشه ای از این آب و خاک محمد علی شاه یرای بقای حکومت خودش گروه راه زنان را در مقابل مردم کوچه و بازار قرار می داد هر کس می توانست خودش را بر دیگران غالب می کرد و محمد علی شاه هم برایش همین خوب بود و حتی بقای حکومت خودش را در چنین راه و روشی می دید   که در گوشه و کنار اشرار حاکم باشند وتلاش و کوشش اجتماعی مردم هم دستخوش شرارت های اشرار و راهزنان باشد  از قانون و مشروطیت دور شوند فرمان حکومتی برای آنهایی صادر می شد که هر چه بیشتر بتوانند گروه های مردم آزادی خواه را چپاول و غارت کنند   شرح حال نایب حسین کاشی که در اصل از اهالی لرستان بود و از ایل بیرانوند را حسین آل داووددر کتاب (حسین کاشی در خور وبیابانک )گفته است که هر گاه از جانب حکومت  احساس خطر میکردند از کاشانبه طرف کویر می رفتند و همه ی روستا ها و آبادی های حاشیه ی کویر از نایین و اردستان گرفته تا خور و بیابانک و حتی طبس محل امن برای نایب حسین و دار و دسته اش بود برای اینکه نیرو های دولتی به آن نواحی کمتر دسترسی داشتند  همان روزگاری که محمد علی شاه تازه جانشین پدرش شده بود  حتی خاندان یغمای جندقی سخن ها و گفته ها از جور و ستم (نایب حسین )دارند  همه ی حاشیه ی کویر از طبس گرفته تا خور و بیابانک و حتی آبادی های کوچک مانند جزین  در جلو تاخت و تاز دزدان و اشرار بود در کتاب (جندق و قومس در اواخر قاجار )از گروهی دیگر از اشرار سخن به میان آمده است که آن ها هم روستا ها و آبادی های حاشیه ی کویر را غارت می کردند (حسنی ها )که شهرت مردمان دیار جزین به پایداری در برابر آنها در بالای برج ها و دیو ا رهای بلند اطراف روستا   شهرت و آوازه دارد از همان دار و دسته ی چپاول گران بودند این گروه متجاوز مقارن عصر (نایب حسین )به حاشیه ی کویر آمده بودند و با حملات و سرقت های خود مناطق  را نا آرام و مردم را سر گردان کوه و بیابان می ساختند دزدان مشهور به (حسن فارسی )نخستین حمله ی این گروه اواخر سال (1325 هجری قمری )بود (سال 1280 هجری شمسی)  این دسته از حوالی جنوب ایران و ایالت فارس حرکت کرده بودند برای آنکه نام و نشان آنها شناخته نشود همدیگر را حسن می خواندند از این رو به نام دزد های حسن یا حسن فارسی شهرت پیدا کرده بودند در باره (حسنی ها )در جای دیگر اشاره شد و پایداری جزین در برابر آنها را بیان کردم  ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۰۱ ، ۰۶:۱۳
سیدمحمود بخشایش

انسان ها روزگارشان را می گذرانند و برای ما هم فرصت اندک است که روزگارانی بر ما خواهد گذشت که نامی باشد یا به کار وان گذشتگان بدون هیچ نام و نشانی خواهیم پیوست وقتی میبینیم و احساس می کنیم که میتوانست یک اتفاق کوچک و یا یک  حادثه ویاحتی یک اندیشه  می تواند بسیاری از اسرنوشت ها را تغییر دهد... آن روزی که در واپسین روزهای زندگی فرزند (بی بی کلثوم) خاله ی مرحوم والده داشت می گفت  دایی جان اگر دو نفر در زندگی ما عمر به دنیا داشتند و قهر   روزگار آنها را از ما نمی گرفت روزگار و زندگی ما از این رو به آن رو می شدو بهتر از امروز بودیم یکی عموی من (آقا رحیم بیک ) و دیگری دایی من (آقا سید نعمت الله)و اما در شرح حال آقا رحیم بیک خوانده بودم که پدر بزرگش روزگاری در سال های (یک هزار و دویست وپنجاه شمسی )والی جنوب خراسان بوده است وپدرش آقا جان میرزا بیک با حاجی آقای شاه (هم زلف ) بوده است وقتی حاجی آقا ی شاه و پسرشان (آقای بشیر)   به دلیل همین تخریکات مردمی مجبور به ترک فردوس وسکونت در تهران میشوند آقا جان میرزا ابراهیم بیک چاره ای جز پناهنده شدن به خانه ی مجتهد(میرزا زین العابدین ) ندارد که به گفته ی (میرزا محمد علی منشی طبسی )حکم قتل او از ایالت کبری صادر شده بود گوشه های پنهان این ماجرا در کوچه پس کوچه های روزگار آن زمان مانده است ...اگر خانه ی (میرزا زین العابدین مجتهد )نبود سیاست روزگار چه می کرد و فرزندانش (آقا رخیم بیک /آقا ذبیح الله بیک /آقا کریم بیک) چه سرنوشتی در انتظارشان بود دو فرزند به گوشه ای از روستا نزد  اقوام دایی شان رفتند و روزگار گذراندنداما آقا رخیم بیک و فرزندانش در تون  ماندند و زندگی کردند اما هرچند چهره ی مردمی آقا رحیم بیک زندگی آرامی  را برایش فراهم کرده بود اماسیاست های روزگار چیز دیگری برایش تقدیر کرده بود اندیشه هایش با دو برادر دیگر متفاوت بود و ماندن در فردوس دلیل مقبول بودن او از جانب مردم بود فرزندش ( فاطمه سلطان     )که نوه هایش بعد ها (آذرمی نام  خا نوادگی  آنها بود )به جهت اخلاق وایمان خوب و پسندیده اش بامیرزا باقر فرزند میرزا محمود روحانی سر شناس و مورد احترام مردم ازدواج می کند میرزا محمود خودش دامادمیرزای مجتهد (میرزا زین العابدین ) بود این ازد واج موجب ارزش و اعتبار بیشتر (آقا رحیم بیک  )می شود بعد ها نشانه هایی از حضور فرزندان (فاطمه سلطان و میرزا باقر )در جزین می بینیم (آقا سید جلال آذرمی ) نوه ی دختری  آقا رحیم بیک در چاه قند شیخ سکونت داشته است اما دایی که گفتم  همان پدر بزرگ پدری  می باشد که تصویر ایشان را آوردم   درباره ی ایشان بسیار سخن گفته شد و فر زندش که پدر ما بود چه سختی ها یی که برای بزرگ شدن پیش رو داشت در باره اش گفتم و نا گفته ها را خواهم گفت آن روزهای سخت که حرامی ها در هر گوشه ای کمین داشتند در دمدمه های جنگ جهانی اول هر شهر و آبادی دیوار و حصار داشت وحرامیان در پشت این حصار ها و دیوار ها و بی باکی آقا سید نعمت الله پدر بزرگ ... احتیاط در کارش نبود دانش اجتماعی و علمی اش او را از فعالان  اجتماعیون / اعتدالیون  محله ی عید گاه مشهدالرضا  کرده بود آن طرف تر همین محله ی عیدگاه ملک الشعرای بهار در محله ی سرشور مشهد که هم   درس پدر بزرگ بود هم مثل پدر بزرگ درس می خواندند و هم مبارزه می کردند  اما سالها ی زندگی پدر بزرگ دریکی از همین سفر های کوتاه بی بزگشت به   جزین از  مشهد الرضا به گونه ای اسرار آمیز   پایان یافت  و پسر عمو یش (آقا سید ابراهیم ) پدر بزرگ مادری   هم که رفیق راه او بود وما درکش کرده بودیم همیشه عمر را در سکوت اسرار آمیز  و معنی داری به سر می برد  ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۰۱ ، ۱۱:۲۴
سیدمحمود بخشایش

اکنون که دارم این کلمات و واژه ها را می نویسم و در حقیقت نقل قول ی از منشی باشی دارم نزدیک به یک صد و پنجاه سال از واقعه می گذرد در اینجا حوادث نوشته شده به قلم میرزا محمد علی که در واقع منشی خان طبس بوده است حاکم ولایت تون و طبس مقارن  اواخر حکومت مظفرالدین شاه قاجار  به گونه ی خلاصه بیان می شود ...آنروز ها  خان طبس (عماد الملک  ) مورد عتاب والی خراسان بزرگ   قرار می گیرد و احضار به مشهد می شود اماعماد الملک که میداند در مشهد گرفتار خواهد شد  برای محکم کردن پای خود به جای مشهد عازم پای تخت  تهران می شود و در دربار مظفرالدین   شاه کار های خود را راست و ریس کرده و از آنجا عازم مشهد می شود و پیغام به طبس می دهد که برای پیش واز به سر حد حکومتش که بجستان هست بیایند بعد از پیغام سر کار عماد الملک عده ای از جمله (میرزا محمد علی  منشی باشی )ااز طبس حرکت می کنند و از طریق بشرویه و در شمال آن روستای (علی جمال )به طرف بجستان می روند در راه بیابان در راه بشرویه به بجستان هستند (که جزین در منتهی الیه این بیابان وشمال شرقی  آن قرار گرفته است )  همان شب اول حرکت از بشرویه تا صبح نخوابیدیم دو ساعت از روز را بالا آمده توی بیابان مرحوم میر محمد ولی بیگ را روی اسب خواب گرفت. به یکی از همراهان (آقا حسین ) گفت پایین بیاییم وچشمی خواب کنیم  آقا حسین استیخاش کرداینجا جای خواب نیست برانید برویم  آقا میر محمد ولی بیگ التماس کرد آقا حسین اجبارا قبول نمود پایین آمده  هر کدام جلو اسب خود را گرفته سر را روی بوته گذاشتیم نوکر ها هم جلو مال های آبداری را در دست داشتند ما که خواب رفتیم آن هم خواب ! اسب ها تسمه ی خود را کشیده به بیابان زدند و به هم ریختند . .. یک وقتی سر از خواب برداشتیم که اول ظهر و  آفتاب در وسط السماء و به شدت گرم بود  خدا  بدهد برکت ! نه مالی و نه آبی  حوض  (آوج  )هم آب نداشت...چون قلب اسد و چله ی تابستان بود طوری بی پا شدیم که نزدیک بود از وحشت همان جا بمیریم آقا حسین بنا کرد به خودش فحش دادن میر محمد ولی بیگ بنا کرد به نوکرش زدن  دیدم اینها فایده ای ندارد  عرض کردم آقا یان به حال خود بپردازید... اذان شام سواد جزین پیدا شد  یکی را که جانی داشت  فرستادیم (میر غیاث الدین  ) را خبر کنند  میر غیاث الدین بیگ هم آمد آب هم آورد  ولی نداد گفت هلاک می شوید سماور آتش کرده و آب گرم دارم آب سرد به شما نمی دهم  و قتی به در منزل میر رسیدیم هیچ کدام حا لت پا از رکاب  خالی کردن نداشتیم یکی یکی را  بغل زده از اسب زمین گذاشتند ما سه روز در جزین ماندیم تا جانی گرفته و سپس به بجستان رفتیم ...(میرزامحمد علی رشیدی ) (شلغم شوروا ) تون و طبس

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۰۱ ، ۲۳:۲۳
سیدمحمود بخشایش

یک روستا بود و یک دنیا دوستی و همراهی... آن روز ها مثل امروز ما نبود صبح زود هنوز سپیده سحر آشکار نبود همه بیدار و آماده ی کار بودند همان گونه که غروب که می شد چراغ سیمی روشن بود وخانه های کوچک شان از صمیمیت با هم بودن سر شار همان چراغ سیمی و مگر گاهی هم چراغ توری بود زیاد روشن نمی ماند و همه باید برای صبحی دیگر به خواب و استراحت می رفتند ...دو قرن پیش و شاید هم بیشتر ...هنوز هم در کوچه پس کوچه های ده خانه ها راست قامت ایستاده انداز دروازه های ده گفتم و از دیوارها که ده را دور تا دور با بلندی خودشان در آغوش گرفته بودند  و چهار برج در اطراف ده دروازه های ورودی در کنارشان بود  و از این قوم حکایت ها و قصه ها دارند آن چیزی که ما اکنون (شومینه) می گوییم   همان بخاری دیواری که با آتش و ذغال روشن و گرم می کرد کلبه های کوچک شان را الان هم روی دیوار خانه های کوچک شان هست ... خانه ی آقا میر عطا ... خانه ی آقا سید عبدالله ... خانه ی پدر ش تاجر بزرگ (آقا سید مهدی)خانه ی میر زا یحیی... بالا خانه و محل مکتب آخوند ملا فتح علی...ووو ... کاش بماند و قصه ی رفت و آمد های شان و دید و باز دید ها ی شان و دو ستی ها ی شان و دو ست داشتن ها ی شان و ساده زیست ی ها یشان و همه ی آنچه می تواند برای ما بعد از دو قرن و نیم و شاید هم آن دور تر ها ...موجب شگفتی ها و آرا م زیستن ما باشد   برای مان بماند ... شاید دوباره خواندن روزگارشان آرامشی را که دنیای ماشینی امروز از ما گرفته است برای لحظه ای به ما باز گرداند با کو چه هایی که اکنون بوی آن روز ها را می دهد قدم زدن در آن کوچه ها یاد خوبی هایشان همراهی های شان و درک و فهم رنج و شادی و همدیگر را یاری کردن همه و همه را به یاد می آورد   هنوز هم در بافت قدیم بیشتر خانه ها دو ایوان دارد که در یکی گودال ودستگاه فرت بافی بود و آن ایوان دیگر چوبی که طناب فرت بافی به آن می بستند و دست گاه فرت و گودال آن در صوفه ی (پتو ) بود و چوب در بلندای ایوان (نسر )آقا میر عطا خودش و پدرش (میر جعفر )در ساخت خانه کار کرده بودند و در کنار همین خانه و پهلو به پهلو در انتهای یک ساباد  با یک هشتی کوچک دو متر در دو متر   فرزند بزرگ آقا میر عطا یعنی (آقا سید علی )خانه ای با دو ایوان و حوض خانه و باد گیر داشت که اکنون کمی تغییر در آن ایجاد کرده اند ,ولی عمر این آقا سید علی به دنیا نبود و هنوز فرزند کوچکش که مادر بزرگ ما بود (بی بی خدیجه ) چند سالی نداشت که یتیم شد مادرشان بی بی ساره ماند وشش فرزند ... اما برادر ش آقا سید هدایت فرزندانش را حمایت کردو آنها در همان خانه بزرگ شدند   

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۰۱ ، ۲۳:۴۹
سیدمحمود بخشایش

تابستان سال یک هزار و سیصد و چهل هفت از نیمه رد شده بود ...یادم هست فردوس بودم و پدر در شهربانی  نزدیک فلکه ی بالا افسر نگهبان بود راه فلکه ی بالا را تا خانه  در این چند روز آخر  امرداد ماه رفته بودم و آمده بودم مثل اینکه چیزی را گم کرده باشم    راه نزدیک نبودو من با دوازده سال که از خدا عمر گرفته بودم برای خودم از پنجره ی خاص به اطراف نگاه می کردم  مغازه های دو طرف خیابان  که بیشتر ایوان نیم دایره داشتند آدم هایی که در پیاده رو راه خودشان را می رفتند و یا در داخل دکان ها به گفتگو مشغول بودند  ودرب های چوبی دکان ها و بیشتر دکان ها صاحبان ش روی چهار پایه ای نشسته بودند و  پیاده رو آجر های چها ر گوش داشت وپا ک و تمیز

... در جایی دیگر گفتم فردوس بود و یک خیابان آسفالته که پایین آن فلکه ای بود که به طرف طبس میرفت و در بالای این خیابان هم یک فلکه  بود که سمت چپ  که خالا خیابان انقلاب نام دارد یک جاده ی خاکی به طرف مشهد الرضا  و آن روزها همه زمین کشاورزی بود و راهی که به طرف (گازرگاه )می رفتیم محل ظاهر شدن ّقنات آب  خداوندی   و آنجا (که حالا  پنجراه نزدیک فلکه ی سینما است و آن زمان همه زمین کشاورزی بود  ) وآنجا  خروجی شهر به طرف مشهد بود... کمی پایین تر از همین فلکه ی بالا خیابان آسفالته  شهربانی محل کار پدربود مقابل همین شهربانی آن طرف خیابان خیاطی آقای پیشاهنگ بودپایین تر یک کوچه که باغ رضوان کنار  آن قرار داشت وهم اکنون دارد این طرف شهربانی بعدش یک کوچه بود و بعد نرده های زیبایی که دیواره ی اداره ی ثبت را نشان می داد و اداره ی ثبت مقابل ش آن طرف باغ رضوان بود که الان هم هست   یک فضای زیبای داخل اداره که آخرش ساختمان اداره ثیت بوددیوار به دیوار همین اداره ی ثبت بانک ملی بود و پشت نرده های بانک ملی فضای باز قرار داشت و بعد از آن ساختمان بانک ملی که همسایه ی دیوار به دیواراداره ی ثبت بود ... در هر جهت از دو   طرف این خیابان به طرف پایین که می رفتم  یک پیاده رو حدود سه متری داشت  که آجر فرش بود با آجر های چهار گوش در دو طرف خیابان  بیشتر مغازه ها در کنار هم ردیف بودند و به طرف پایین همین گونه ادامه داشت آن پایین تر   یکی از فروشگاه ها  که زیاد هم از عمرش نمی گذشت و به سبک و سیاق جدید بود  مقابل درب دبستان نجفی آن طرف خیابان رو بروی دبستان یک کوچه بود سمت راست و بالای کوچه اداره ی برق و اولین موتور برق فردوس بود وطرف پایین کوچه در حاشیه ی خیابان آسفالت  یک فروشگاه  با   نام (ستاره ی آبی )و خوراکی های آن همیشه نظرم را به سوی آن می کشید این ها و همه ی آنچه از دکان ها  در دو سوی این خیابان بود وحتی پایین تر بعد از مسجد جامع وکوچه ی پشت ایوان قبله ی مسجد جامع و انتهای همین کوچه  کاروا ن سرایی که سر راه من بودو  شتر هایی که در وسط (میدان گاهی ) کاروان سرای جوادی در کوچه ی پشتی مسجد جامع داشتند نشسته استراحت می کردند و...   همه ی آن چه بود  که شاید با تماشای آنها در رفت و آمد به خانه من را سرگرم کند و جای خالی ما در را در خانه احساس نکنم  عمه ثریا آمده بود که شاید بتواند جای خالی مادر را پر کند از دو ستان هم کلاسی ام دور و نزدیک خبر داشتم کم کم باید برای اول مهر ماه و دبستان نجفی و آن شور و نشاط هم کلاسی ها آماده می شدیم و من هنوز مهر و عاطفه ی مادر را حس می کردم هنوز در اطراف خودم هر چه می دیدم مهربانی و حمایت بود و امید به روز های بهتر  ...  من این مسیر رابعد از مسجد جامع و میدان  بازار به یک کوچه ای وارد می شدم که بسیار دراز و طولانی بود یک طرف در غرب که میدان گاهی در جلو امام زاده بود و طرف دیگر در شرق مجموعه ی مسجدکوشک ودروازه ی قاین   و پایین و بغل بازار یک حمام متروکه بود که باید از کنار آن می گذشتم و وارد آن کوچه می شدم بعد با یک کوچه ی نیم دایره وارد یک راسته کوچه ای می شدم که تا مسجد کوشک این کوچه  راست و مستقیم ادامه داشت و در حقیقت این کوچه ی طولانی را می توان مرز دو محله ی میدان و محله ی پایین شهر یعنی سادات دانست دو طرف این کوچه سمت راست و چپ چند  منزل بود  رسایی  اشراقی پروین  شاه قلی  مجیری  نصری ناظری که این آخری چسبیده به ساباد حاجی آقای بشیر بود  و بیشتر از این ها که به یاد نمی آید در همین راسته ی کوچه بودند   وبعد در یک میدان گاهی قبل از ساباد آقای بشیر    پایاب  آب نخشور که پله می خورد و پایین می رفت در جلو یک میدانگاه که دو راه در دو طرف این ایوان پایاب به طرف پایین شهر می رفت و رو برو   به ساباد آقای بشیر می رسیدم ودر ابتدای ایوان ساباد منزل آقای ناظری بود  در میانه ی ساباد درب چوبی بزرگ به باغ منزل آقا ی بشیر باز می شد  بعد از ساباد سراچه ی آقای خسروی وبعد مادر ملا همزه و ...  کلاس پنجم دبستان را به لطف معلم خوب م آقای قربانی و هم کلاسی هایم با بهترین شکل به پایان رساندم  نمی دانستم که  حادثه ای که در همین نزدیکی ها واوایل شهریورسال (1347) خواهد آمد بسیاری از آن آرزو ها و احساسات  مرا دگرگون خواهد کرد حتی همین روز های خوب دبستان نجفی را که آخرین بنای زیبای کودکانه ام بود  زیر خاک ها پنهان خواهد شد ... همین دوستان دوران کودکی را ... اما سال هایی که انتظارش را نداشتم  و همه  ی آن دنیای پاک کودکانه ام  بار دیگر همراه با زلزله ی شهریورداشت به پایان می  رسید و زیر خروار ها خاک پنهان می شد سال های سخت  به گونه ای باور نکردنی  ... بیشترین تاثِیرات منفی در سرنوشت من در همان سال های  بعد  از   زلزله ی ابتدای شهریور ماه (یک هزار و سیصد و چهل و هفت)و اتفاقات یکی دو سال بعد تا سال (یک هزار و سیصد وپنجاه شمسی ) اتفاق افتاد  چه از جهت روحی و چه جسمی آن چه را نباید اتفاق می افتاد برای من پیش آورد   شاید هم یک زلزله ی دیگر تا همه ی آنچه را داشتم از مهر و عاطفه و حمایت روحی و جسمی به گونه ای از خاطر دور کنم      .. . به گونه ای که آن استعداد و هوش و روحیه ی خوب تا سال زلزله ی (چهل و هفت )فردوس چند سال بعد به گونه ای دیگر جواب داد ...  مهر ماه (1348)دبیرستان فردوسی نظام قدیم شش کلاس رادر فردوس به گونه ای آغاز کردم که   سال اول  دبیرستان با تجدید در درسهای بسیاری به کلاس دوم دبیرستان رفتم  ... و  سال چهارم دبیرستان بود که کم کم آرامش به روح و جسم م دوباره باز گشت شاید محیط اطراف م به گونه ای دیگر شده بود شاید انسان هایی با تفکر مثبت وارد زندگی و افکارم شده بود و شاید که روح آسمانی مادر دوباره بعد از این سال ها به کمک من آمده بود تا از من انسانی مقاوم بسازد در آنچه بر من گذشته بود  ...و من سال چهارم دبیرستان را در رشته ی ادبی  که با علاقه و انتخاب خودم بود با معدل قابل قبول پشت سر گذاشتم ودو سال بعد هم پنجم و ششم رشته ی ادبی را با معدل خوب قبول شدم آن دو سال آخر دبیرستان درس م بود و نماز اول وقت در مسجد (حجت ابن الحسن )ک بیشترنماز مغرب می رفتم   ...دیگر کم کم خودم را از آن احساسات و عواطف مزاحم   فاصله دادم و   و یک روحیه ی منطقی دور از احساس   برر فتار من حاکم شد.خرداد ماه سال (یک هزار و سیصد و پنجاه و شش)سال همراه با امید برای من بود قبولی خرداد و معدل خوب و بعد هم در تیر ماه همان سال قبولی دانشگاه تربیت معلم...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۰۱ ، ۰۹:۵۸
سیدمحمود بخشایش

در باورم نمی گنجید ...مانند یک پرنده ی کوچک بودم در آشیانه ای که هنوز سایه ای بالای سر دارد وتازه وارد دنیایی شده است که می تواند چند قدم این طرف و آن طرف آشیانه اش را ببیند تازه داشتم پرواز را تجربه می کردم و آهسته آهسته اطراف خودم را زیبا و شاد می دیدم پرنده ای کوچک که دارد در سایه ی مادر پرواز های بزرگ را  تجربه و امتحان می کند و همه ی دنیای کوچک اطراف ش او را سر گرم می کرد ...ده سال از خدا بیشتر عمر نگرفته بودم در همین یک سال گذشته داشت کم کم آب می شد (مادر را می گویم )  و گاهی که اکنون یادم می آید نگاه خیره اش گاهی اوقات از نگرانی سر شار بود و من که بیشتر دور و بر والده می چرخیدم آن نگاه را بیشتر به یاد دارم ...سال پنجم دبستان بودم درس هایم خوب بود تازه از کلاس چهارم که آقای نجاتی در دبستان نجفی درس می داد به کلاس پنجم رفته بودم ...آقای قربانی همیشه لبخند بر لب داشت و من و یکی دو نفر دیگر همیشه در کلاس حاضر جواب بودیم و شاگردان خوب کلاس آقای قربانی ...یکی از هم کلاسی هایم آقای طالب زاده بود که با هم در جواب گویی به آقای قربانی رقابت داشتیم مخصوصا جغرافیا ...یادم هست قله ی بلند آفریقا ...هنو ز آفریقا را کامل آقای قربانی بر زبان نیاورده بود که هر دو ی ما دو تا با هم گفتیم کلیمان جارو و این آقای طالب زاده را روزگار وسرنوشت کاری کرد که بعد از کلاس پنجم و بعد زلزله ی فردوس دیگر ندیدم آنها به مشهد رفته بودند   تا سال های بعد و حدود پنجاه سال بعدخبر های خوبی از این هم کلاسی سال های دور شنیدم    ...    هم آقای نیازمند مدیر دبستان و هم آقای والهی ناظم دبستان هر دو برخورد شان آمرانه نبود و ما در همان عمر ده سال در بر خورد با آنها خودمان را بزرگ احساس می کردیم  هر چند شیطنت های بچگانه امان در حیاط دبستان جای خودش را داشت درخت های سرو خمره ای که جای جای حیاط بزرگ دبستان را پر کرده بود ومیوه های گرد وکوچک مانند توپ آن شده بود وسیله ی بازی  بچه ها... حیاط آجر فرش شده  بزرگ و... که درباره اش سخن گفته شد   ...این آذر ماه (یک هزار و سیصد و چهل و شش) دبستان نجفی و آدم هایش برای من تسکین بودند دنیای کوچک ما شاد بود ... اوایل آذر بود که مادر از آشیانه ی ما پرواز کرد و آسمانی شد آنروز صبح دهم آذر خانه امان از آدم ها پر شده بود خواهر کوچک مادر که همسایه ی نزدیک مان بود (خاله بی بی عزت )بیشتر از همه بی تابی می کرد ومن گیج بودم ...دختر عمه مادر هم بود و من را که داخل حیاط روی قالی کنار دریاچه دراز کشیده بودم و آهسته آهسته  می گریستم دلداری می داد... ماه ها و سال های بعد آن روز روز های آوارگی ما بود چه آوارگی روح و روان و چه جا و مکان ...آن چند ماه کلاس پنجم را گذراندم به لطف دوستان خوب هم کلاس و معلم خوش برخوردمان آقای قربانی ...و من هنوز شاگرد خوب کلاس آقای قربانی بودم در خرداد ماه (یک هزار و سیصد و چهل و هفت شمسی) اولین تابستان بدون مادر شروع شد ...پدر مامور بود وباید در فردوس مثل هر سال می ماند ومن امسال را به چاه قند کمال رفتم ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۰۱ ، ۱۷:۳۳
سیدمحمود بخشایش

هر چه به روز تاسوعا و عاشورا نزدیکتر می شدیم ما هم که پنج  شش سال مان بیشتر نبود احساس خاصی داشتیم ...آن همه جمعیت را  هنوز در جایی دیگر مثل آن ندیده بودم ...از آن بالا و ( چهار سو) دسته دسته می آمدند به طرف پایین در دو صف مرتب و من که گاهی بغل والده بودم و گاهی دستم در دست والده بود آن بالای سکو که میدان گاهی بزرگ بود و یک میدان گاهی و سکو ی مثل همین  هم آن طرف مقابل الان هم هست با جمعیت به تماشا می نشستیم با پرچم های شان در وسط دو ردیف به موازات از بالا وطرف چهار سو می آمدند  به طرف پایین حرکت می کردند و بعد از عبور از مقابل جمعیت که به نظاره ایستاده و نشسته بودند در راسته ی بازار به طرف مزار می رفتند   آن همه شور و غوغا ... وقتی والده قصد محله ی میدان را می کردداخل حیاط که آرامش و سکوت بود در آن هوای صبح تابستان نسیم خنک باد به ایوان بلند و نیم دایره و آجر نمای  صوفه می خورد و پایین می آمد و من که لب سکوی صوفه نشسته بودم وبه گلهای شمعدانی خیره شده بودم که در مقابل م دو     باغچه ی کوچک مربع شکل بودند و یک متر آن طرف تر حوض آب و ماهی های سرخ و سفید که دنبال هم می کردند هنوز خنکای صبح و ساعت های اولیه روز بود و ما اگر می خواستیم به دو سکوی بلند محله ی میدان برسیم حد اقل نیم ساعتی پیاده راه داشتیم... گاهی والده من را بغل می کرد ...آن طرف تر از پنجره ی اطاق نشیمن والده من را صدا می زد ... بلند شو بیا ... کاش این صدای مهربان برای مان می ماند ... کاش زلزله کاشانه ی ما را ویران نمی کرد !! کدام زلزله ؟   زلزله ی واقعی آشیانه ی ما آذر ماه یک هزار و سیصد و چهل و شش بود ! یک سال قبل از زلزله ی طبیعی که سال (یک هزار و سیصد چهل و هفت شمسی  )در شهریور ماه سال بعد بود   مادر که چند سالی بود سرطان  به جانش افتاده بود سر انجام در یک روز ابتدایی آذر ماه چهل و شش شمسی  تنهایمان گذاشت ...  هنوز راه دور خانه را تا راسته ی بازار که بالا تر آن محله ی میدان بود را یادم هست کوچه های پیچ در پیچ ... گاهی از پشت همین خانه ی خودمان به قول معروف راه را  (میان بر ) می کردیم و از محوطه ی (حاجی میر کلان ) می رفتیم کوچه ی معروف به میامره که خودش داستان دارد ... این طرف و آن طرف این کوچه میامره دو باغ بزرگ و مسطتیل شکل به موازات هم قرارداشت  با لای کوچه باغ حاجی آقای شاه که از سمت غرب به شرق تا نزدیکی های (سر گود خمیری )ادامه داشت ساختمان و عمارت دو طبقه در سمت غرب بود و باغ در امتداد شرق قرار داشت مساحت عمارت به گونه ای بود که طبقه   ی دوم بر بیشتر کوچه ی بالای ساباد قرار داشت   وپایین کوچه باغ پسر حاجی آقای شاه (اقای بشیر) که به موازات هم  بود و به محوطه ی حاجی میر کلان همسایه بود    ... البته در حاشیه ی این   کوچه  بلند ودراز  میا مره خانه هایی بود با ایوان های نیم دایره چسپیده به این دو باغ که در طرف کوچه قرار داشت ... آنچه یادم هست از پایین کوچه به این طرف غرب آقای مفیدی  قبادی  فاتحی  کلانی ...بود ...این کوچه را گاهی بعد ها که سال اول و دوم دبستان بودم از آن طرف  (گود خمیری )دبستان همت نزدیک تکیه ی عنبری یا همان (هی.ت موسی ابن جعفر) می آمدم و از محوطه ی (حاجی میر کلان ) راه خانه را پیدا می کردم ...    ا ز این کوچه میامره برای رفتن به محله ی میدان و عزای امام حسین  باید در انتها ی سه راهی  به راست می پیچیدیم که انتهای  راسته ی کوچه به بازار میر فت و چند متر آن طرف تر از همین سه راهی  وارد یک ساباد بزرگ می شدیم در وسط این ساباد همین سمت راست مان درب بزرگ چوبی باغ منزل حاجی آقای شاه بود هم زلف یا هم ریش (آقا جان میرزا بیک)که در باره اش گفتم  ... ساباد به گمانم صد متر امتداد داشت و در اوایل روز و هنگام تابش خورشید داخل آن تاریک به نظر می آمد و بر بالای این کوچه و ساباد طیقه ی دوم عمارت حاجی آقای شاه قرار داشت ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۰۱ ، ۱۲:۵۱
سیدمحمود بخشایش