
درباره ی پدربزرگ (مادری ) آقا سید ابراهیم فرزند آقا سید هدایت در بخش های گذشته سخن گفتم ... ایشان همراه کسانی دیگر که از آنجمله پسر عمو ی شان آقا سید نعمت الله (پدر بزرگ پدری )در سال های (یک هزار و دویست و نودهجری شمسی) در مدرسه ی فاضل مشهد مقدس به تحصیل علم مشغول بودند ...آن زمان این مدرسه از بزرگترین و مجهز ترین مدارس مشهد بود که درباره ی آن و تاریخچه ی آن سخن گفته شد فاصله ی مکانی جزین با مشهد مقدس و نیز اوضاع اجتماعی و سیاسی آن دوران اهمیت وارزش این تلاش را بیشتر آشکار می کند آغاز جنگ جهانی وآشفته بازار اواخر دوره ی قاجار در مشهدالرضا و نیز مسافت راه که باید پیاده یا با الاغ طی می شد وخطر های راه و راهزنان و اینکه باید یکهفته راه پیمود تا به مقصد رسید و هزاران مسایل دیگر اقتصادی و آب و هوایی و جسمی و... پدر بزرگ با همه ی این مشکلات عشق وعلاقه ی به تحصیل علم را کنار نگذاشت ... و ما که در سال های (یک هزار و سیصد چهل شمسی )کودکانی شش هفت ساله بودیم پای کلام های آرام آرام ایشان می نشستیم وجان و دلمان را با غزلهای حافظ که بر لبان پدر بزرگ جاری می شد آشنا می کردیم ...
که ایران چو باغی است خرم بهار شکفته همیشه . گل کامکار نخوانند بر ما کسی آفرین چو ویران بود بوم ایران زمین
چون این مدرسه از بهترین مدرسه های قدیم مشهد بود و هم اکنون بجز کتابهای کتابخانه آن که جزو کتابخانه آستان قدس رضوی است اثری از آن به جای نمانده است سزاست که درباره آن بیشتر به گفتگو بپردازیم ، فاضلخان[3] جوانی از مردم چرمه (روستایی در فردوس) بودو در عصر صفویان می زیست. در آن روزگار که نه تنها شاعران و هنرمندان به هندوستان سفر می کردند بلکه برخی از مردم عادی هم به قصد بازرگانی و بدست آوردن ثروت بدان کشورها رهسپار می شدند، فاضل خان هم سفری به هند کرد و ثروتی بیکران به چنگ آورد و پس از چندی باز به همان «چرمه» بازگشت. وی برادری به نام ملا امیر داشت که از لحاظ پارسایی و تقوی در سراسر ناحیه قهستان مشهور بود هنگامی که فاضل خان با چنان ثروتی نزد برادر زاده خویش بازگشت ، ملا امیر گفت: ای برادر ! خدا این همه ثروت به تو ارزانی داشته است آیا نیت نکرده ای مبالغی را در راه او خرج کنی و از این راه به محرومان و بینوایان یاری دهی؟ فاضل خان گفت: چنین نیتی دارم و گذشته از این برآنم که در شهر مشهد مدرسه ای بزرگ بسازم. و پس از چندی در مشهد نزدیک بست بالا خیابان (در ضلع غربی) چنین مدرسه ای بنیان نهاد. میان مدرسه فاضل خان و بست بالا خیابان دو دکان فاصله بود که درآن روزگار یکی نانوایی سنگکی بود و دیگری چلوکبابی برکاشی سر در مدرسه شرح مفصلی نوشته بودند که متاسفانه من هیچیک از مطالب آنرا به یاد ندارم بجز پایان سطر آخر که گویا چنین عبارتی بود: فاضل خان التونی اخ الاعز الملا امیر که معلوم می شودملا امیر معروف تر از فاضل خان بوده است. ( شادروان استاد پروین گنابادی سالهایی را نیز در مدرسه ی حبیبییه فردوس (تون ) درس خوانده است
صحن آجر فرش شده ی مقابل ایوان مسجد حمام کوشک بود وهست که در دو بخش زنانه و مردانه تا سال های (یک هزار و سیصد و چهل و شش)مورد استفاده بود و دو درب آن مشاهده می شود ...
در گذر روزگار بیان حال و روز سر زمین ها سر مایه ای است که شاید تفکر در آن مایه ی عبرت و باز بینی مسیر حیات وزندگی باشد ونیز واژه هایی محلی و ضرب ال مثل هایی که به یادگار خواهد ماند سال هایی نه چندان دوراز اوایل اردی بهشت ماه کوچه باغ پر از طراوت وخرمی بود صبح را هوا هنوز گرگ ومیش بود که پرندگان خوش آواز خبر می دادند و صدای گوش نواز آب درکوچه باغ تمام شب وروز گوش را نوازش می داد در اواخر اردی بهشت کم کم درختان توت میوه ها یشان را نشان می دادند و باآغاز خرداد ماه کم کم زرد آلو ها ی نارنجی و نوری و... خود را بر درختان جلوه می دادندو ما در کوچه باغ طلوع خورشید و حتی آفتاب را به دلیل انبوهی درختان نمی دیدیم (زو )یا همان زه آب همان چشمه های آبی بود که روزی و روزگاری آبشخور پرندگانی مانند تیهو وکبک و جالگ و... بودوبهانه سرگرمی برای ما که کوه ودره ها را بپیماییم ودر راهمان در دامنه های ان گیاهان دارویی مثل (علف هیزه )و(کلپاره )وحتی زیره ی کوهی و آنها که تجربه داشتند وحرفه ای بودند آنغوزه ... از چشمه ها می گفتم ... وقتی هنوز هوای صبح گرگ ومیش بود با صدای سماور ذغالی و آواز پرندگان خوش آواز از خواب برمی خاستیم چای را که می خوردیم هوا کمی روشن شده بود آنگونه که جلو پای مان را می دیدیم که به لب استخر رسیده بودیم دایره وار با قطر حدود شصت متر وشاید هم بیشتر ... دور تا دور آن را درختان توت احاطه کرده بود و ماهی های بی شماری در استخر شادمانه به دنبال هم شنا می کردند یک درخت گردوی کهنسال در ابتدای ورودی آ ب به استخر بود که درخت گردو قطر حدود یک متر داشت و از درون خالی بود وگاهی سماور ذغالی را برای آنکه وزش باد خاموش نکند آنجا می گذاشتیم ... ادامه دارد
یادش بخیر شبهای سرد و طولانی زمستان گرمای وجود مارا منقل و زغالهای روشن آن در کرسی گرم نگاه می داشت .و گرمای دل مارا هم صحبتهای ارزشمند پدر بزرگ و مادر بزرگ برروی کرسی یک لحاف بزرگ پهن بود و چهار طرف آن از کوچک و بزرگ می نشستیم و روی کرسی هم یکسینی دایره شکل ( مجمعه) بود . برروی آن کشته زرد آلو ُبادام ُ خستک زرد آلو ُ قیسی ُ تخمه خربزه ُ انار ... مجموعه پذیرایی را تشکیل می داد .
روشنایی چراغ لامپا و یا چراغ توری بود که بربالای طاقچه خودنمایی می کرد. یک چراغ سیمی هم بود که برای داخل حیاط آنرا بر می داشتیم.یادم می آید آن سالهای قبل از زلزله گاهی پدر دستم را می گرفت و با خودش به نماز جماعت مسجد جامع می برد. ومن در شبستان بالای مسجد که مقابلایوان بزرگ قبله بود عاشق منقل بزرگ آتشی بودم که پر از زغالهای قرمز بودو حدود یک متر قطر داشت ومن در آن شبهای سرد و هنگام نماز مغرب و عشاء خودم را گرم می کردم...ادامه دارد. اکنون پس از سال هااز زلزله ی وحشتناک سال یک هزار و سیصد و چهل وهفت که همه ی آن شبستان بزرگ فرو ریخته بود ... دارند ستون های آن را از زیر خاک خارج می کنند ... همت اسلامی ما و حمیت وغیرت مذهبی ما این کار بزرگ را می طلبد آن نماز جماعت ها و آن صمیمیت ها ی آن سالهای دور را با تلاش های خودمان ارج بگزاریم ... سپاس گزار و دست مریزاد...